در سخنرانی آیتا... مصباح یزدی مطرح شد:
در مسیر معرفت
اشاره: آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان آیت ا... مصباح یزدی در دفتر مقام معظم رهبری است که در تاریخ 22/12/86 ایراد شده است.
ادامه مناجات عارفین
عرض کرده بودم که در مناجات عارفین بیشتر روی دو مفهوم تکیه شده است؛ معرفت الهی و محبت الهی. البته الفاظ دیگری هم هست که مترتب بر همینها میشود؛ مثل شوق، انس و مانند اینها. از این جهت بحثی مطرح کردیم و نتیجه گرفتیم که بعضی از مراتب معرفت، در گرو محبت است. وقتی انسان محبت داشته باشد استعداد این را پیدا میکند که مراتب عالی معرفت را پیدا کند، ولی بعضی از مراتب معرفت هم هست که شرط آن محبت است. تقریبا رابطه بین اینها یک نوع تاثیر و تاثر متقابل است، منتها دارای مراتب است. محبت در معرفت تاثیر میگذارد و باز آن مرتبه معرفت، موجب محبت بیشتر میشود تا برسد به عالیترین مرتبه محبت که مخصوص اولیاء خدا است. مطالبی که در ضمن این مناجاتها آمده، برای ما میتواند خیلی امیدبخش باشد. میتواند ایجاد انگیزه کند و توجه ما را به مقامات اولیاء خدا جلب کند. شوق رسیدن به آنها را در ما ایجاد کند و در نهایت، همتمان بلندتر شود.
زندگی مادی همت انسان را پایین میآورد و آدمی را به پستی میکشاند. ممکن است انسان با این که مومن است، ولایت دارد، اهل محبت است و تحصیلات دینی هم دارد، گاهی شرایط مالی زندگی آنچنان او را پست کند که مثل یک چارپا شود. این خیلی پستی است که انسان با این همه نعمتهایی که خدا به او داده؛ مثل عقل و معرفت، ولایت، استعداد، شرایط زندگی در حکومت اسلامی و وجود علمای بزرگوار، باز هم احساس کند که مثل یک چهارپا است. اگر نباشد توجه به این معارفی که در کلمات اهلبیت(ع) آمده، انسان همینطور پست و آلوده میشود. برای همه انسانها حیف است اما برای ما خیلی بیشتر! مگر در میان شش میلیارد انسان، چند درصد از مردم این امکانات برایشان فراهم شده؟ و با اینکه خدای متعال اینها را به ما لطف و عنایت کرده، ما برگردیم به آن حیوانیت؟! ان هم الا کالانعام، ذرهم یاکلوا و یتمتعوا و یلههم الامل فسوف یعلمون. این است که وجود این مناجاتها و کلمات واقعا نعمت بزرگی است و باید قدرش را دانست. حتی اگر انسان عباراتش را هم بخواند و حالش مساعد هم نباشد، در عمق ذهنش نقش میبندد که چیزهای دیگری هم هست و آدمیت فقط حیوانیت نیست.
الهی فاجعلنا من الذین ترسخت اشجار الشوق الیک فی حدائق صدورهم؛
خدایا ما را از کسانی قرار ده که درخت محبت و شوق به تو، در دلهایشان ریشه دوانده است. محور این فرازها محبت و شوق و انس به خدا است. محور قسمتهای دیگر هم شناخت است؛ شناختهای حصولی یا حضوری.
کشف غطاء
قد کشف الغطاء عن ابصارهم؛
من را از کسانی قرار ده که پرده از جلوی چشمانشان برداشته شده است. این تعبیری است که شاید ریشهاش در قرآن باشد و در کلمات اهلبیت(ع) هم به صورتهای مختلفی بیان شده است. “کشف غطاء” یکی از اوصاف روز قیامت است.
فکشفنا عنک غطاءک فبصرک الیوم حدید، از آن استفاده میشود که ما در این عالم، برخلاف اینکه چیزهایی را واضح میبینیم و خیال میکنیم عمقش را درک میکنیم، ولی از نظر قرآن همه اینها یک پرده است. گاهی اشخاصی را میبینیم که فکر میکنیم آدمهای ناجوری هستند. سر و وضعشان، لباسشان، آرایش مو و صورتشان طوری است که فکر میکنیم خیلی عوضی هستند. بعد که نزدیک و مانوس میشویم میبینیم اینها خیلی از ما پاکترند. شرایط خانوادگی و محیط، آنها را این گونه بار آورده و گرنه در دلشان یک صفا و نورانیتی هست که واقعا تعجب آور است. گاهی هم عکس آن؛ کسانی را انسان میبیند خیال میکند قیافهای نورانی دارند، اما وقتی مقداری با آنها آشنا میشود از راه آثار میبیند خیلی آدمهای پستی هستند. خدای متعال به خاطر مصالحی، شرایط این عالم را طوری آفریده که پرده روی باطنها باشد که نه خوبها درست شناخته شوند و نه بدها، تا زندگی عالم بگذرد و شرایط امتحان بیشتر برای همه فراهم شود. یک روایت هم هست که میفرماید: لو تکاشفتم ما تدافنتم. حدیث معروف دیگری هم از امیرمؤمنین(ع) نقل شده که فرمودهاند: لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا؛ اگر پرده برداشته شود بر یقین من افزوده نمیشود. روایت دلالت میکند بر اینکه این پردهای که روی عالم هست، مانع میشود از اینکه انسان یقین کامل پیدا کند. اگر پرده برداشته شود، آن وقت دیگر همه میبینند و کسی شک نمیکند. آیهای در قرآن داریم که روز قیامت گناهکاران میگویند: ربنا ابصرنا و سمعنا فارجعنا نعمل صالحا انا موقنون. آن عالم از خواصش این است که پرده برداشته میشود. ولایت الهی، حاکمیت الهی و قدرت الهی آشکار میشود. لمن الملک الیوم ... الواحد القهار. همه آنجا میبینند که فقط قدرت خدای متعال در هستی نافذ است و هیچ کس دیگر از خودش چیزی ندارد. عدهای در عالم دنیا نسبت به آخرت شک داشتند و انکار میکردند، و این شکها باعث میشد که به ثواب و عقاب اخروی اهمیت نمیدادند. اینها وقتی پرده برداشته میشود و عالم آخرت را میبینند میگویند: ربنا ابصرنا و سمعنا؛ حالا دیدیم و شنیدیم. فارجعنا نعمل صالحا انا موقنون؛ حالا یقین داریم، پس ما را به دنیا برگردان که از این یقین استفاده کنیم و کار خوب کنیم. جواب داده میشود کلا، در دنیا حجت بر شما تمام شد، الم یاتکم رسل منکم یتلون علیکم آیات ربکم و ینذرونکم لقاء یومکم هذا. به هر حال منظور تعبیر کشف غطا است. طبع این عالم این است که عالمی است مستور. البته در این عالم هم ممکن است برای بعضی از اولیاء خدا پرده برداشته شود. در اینجا حضرت سجاد(ع) از خدا میخواهند که من را از کسانی قرار ده که پرده از جلوی چشمشان برداشته شده است.
وانجلت ظلمه الریب عن عقائدهم وضمائرهم.
همه ما کم و بیش مبتلا به شکها و شبهههایی در زندگیمان شدهایم یا میشویم. وقتهایی هم که خیال میکنیم شک و شبههای نداریم، اگر شبههای محکم مطرح شود خیلی هم قرص نیستیم. خوشبختانه همه شبههها به گوش همه نمیرسد وگرنه خیلیها دچار لغزش میشدند. حضرت هم میفرماید: من را از کسانی قرار ده که مبتلا به شک و شبهه نمیشوند. ظلمت ریب و شبهه از دلها و عقایدشان برداشته شده است.
وانتفت مخالجه الشک عن قلوبهم وسرائرهم؛
پرده از جلوی چشمهایشان برداشته شده و معرفتشان کاملتر شده است. ریب و شک از قلب و عقایدشان منتفی شده و اعتقاداتشان به یقین رسیده است. اینها همه مربوط به معرفت است.
شرح صدر
وانشرحت بتحقیق المعرفه صدورهم.
باز یکی از تعبیرات قرآنی این است که؛ فمن یردا... ان یهدیه یشرح صدره للاسلام و من یرد ان یضله یجعل صدره ضیقا حرجا کانما یصعد فی السماء. دو حالت را برای انسان مجسم میکند؛ گاهی شرح صدر دارد و گاهی ضیق صدر. یعنی گاهی سینهاش باز است و گاهی گرفته. این یک حالت احساسی و خاص است. گاهی انسان یک حالت انبساطی پیدا میکند. دلش میخواهد هر چه بیشتر فکر یا کار کند، اظهار محبت کند یا عبادت کند و گاهی آنچنان گرفته میشود که گویا میخواهد خفه شود. فشار در خودش احساس میکند. شرح صدر، خودش نه علم است و نه معرفت. نه معرفت است و نه محبت، اما حالتی است که از جفت شدن معرفت و محبت، برای انسان پیدا میشود که احساس میکند دلش باز است. از حالات خودش لذت میبرد. یا اوقاتش زود تلخ نمیشود. انسان احساس میکند که دلش برای پذیرش و تسلیم امر خدا و خضوع در مقابل عظمت الهی آماده است. یک وقت هم انسان، اسم عبادت و نماز و دعا و العیاذ با... گاهی اسم خدا را هم میشنود ناراحت میشود. و اذا ذکر ا... وحده اشمازت قلوب الذین لا یومنون بالآخره؛ آنهایی که ایمان به آخرتشان ضعیف است یکی از آثارش این است که اسم خدا را نمیخواهند بشنوند. این همان ضیق صدر است. حضرت در اینجا میگویند: خدایا مرا از کسانی قرار ده که دل و سینهشان باز شده و شرح صدر دارند، نه چون کسانی که گرفتار ضیق هستند و آمادگی برای شنیدن معارف و عمل کردن به دستورات خدا و تقرب به خدا ندارند. علتش را هم میفرمایند چیست، وانشرحت بتحقیق المعرفه صدورهم؛
کسانی هستند که تو معرفت را در دل آنها تحقق بخشیدهای که به واسطه این معرفت سینهشان باز شده است.
همت بلند دار...
وعلت لسبق السعاده` فی الزهاده` هممهم.
ما معمولا اگر همت بلندی داشته باشیم، همتمان متوجه مقامات دنیوی است. آنهایی که چیزهای بزرگتر میخواهند همتشان بالاتر است. در امور معنوی هم عینا همین طور است. بعضیها همین که برود بهشت و از آتش جهنم نجات پیدا کند برایش بس است. بعضیها خیلی بیشتر میخواهند، به یکی دو تا قصر و یکی دو تا همسر بهشتی قانع نیستند. همتشان بالاتر است. یکی از بزرگان این حدیث را نقل میکرد که در بهشت کسانی هستند که آنچنان از مشاهده جلوههای الهی مدهوش میشوند که سالها در این حال میمانند به طوری که حوریهایی که همسرشان هستند پیش خدا شکایت میکنند که خدایا، تو ما را برای اینها آفریدی که از ما لذت ببرند اما به ما اعتنایی نمیکنند. آنها چیز دیگری درک کردهاند که این لذتها نزد آن ارزشی ندارد. در این دنیا هم که هستند، هر چه بیشتر میخواهند کارهایی انجام دهند که آنها را به مقامات عالی معنوی برساند. شرطش این است که دلبستگی به لذتهای دنیا نداشته باشند. در بعضی از خطبههای نهج البلاغه نقل شده: حضرت علی(ع) وقتی میایستاد خطبه بخواند، پیشانیاش مثل زانوی شتر پینه بسته بود، یک پارچه پشمینه درشتی روی دوشش افتاده بود، شمشیر در دستش و کفشش از لیف خرما بود. امیر چندین کشور عالم!
ابن عباس نقل میکند: علی(ع) در خیمه جنگ نشسته بود. دیدم دارد کفشش را وصله میکند. گفتم: آقا، حالا چه وقت وصله زدن کفش است، مگر یک کفش چقدر میارزد؟ فرمود: به خدا قسم ارزش این کفش پیش من از حکومت و سلطنت بیشتر است، مگر اینکه حقی را احیا کند، یا از ظالمی بگیرد و به مظلومی بدهد. اینها کسانی هستند که همتشان خیلی بلند است اما در زهد ورزیدن، وعلت لسبق السعاده` فی الزهاده` هممهم؛ به خاطر آن سعادتی که خدا نصیبشان کرده، همتهای آنها بلند است، برای زهد ورزیدن، نه برای جمع مال و مقامات دنیایی.
وعذب فی معین المعامله شربهم، وطاب فی مجلس الانس سرهم.
این فراز حاصل معرفت و محبت است. میگوید اینها مجلس انسی با خدا دارند که در آنجا خدا به آنها شرابی مینوشاند که آن شراب، شراب انس است. این شرابی که مینوشند بسیار خوش طعم و گوارا است.
الهام یاد او
الهی ما الذ خواطر الالهام بذکرک علی القلوب.
تعبیر ما الذ، یعنی حضرت سجاد(ع) لذتی را درک کرده که خودش تعجب میکند. آن لذت چیست؟ میگوید: آن وقتی که تو، یاد خودت را به دل من الهام میکنی، خاطرهای برای من پدید میآید که این لذیذترین خواطر است. تصور کنید که عاشق دلباختهای نسبت به محبوبی علاقه شدیدی دارد. دائما هم در فکر و یادش است. اتفاقا گرفتاری برایش پیش میآید و برای لحظهای غافل میشود. در آن حال محبوبش با اشارهای یا با وسیلهای او را متوجه میکند که از من غافل نشو! من اینجا هستم. محبوب، محب را به یاد خودش بیندازد. آن وقتی که تو یاد خودت را به من الهام میکنی چقدر لذت دارد.
سیر با قدم توهم
وما احلی المسیر الیک بالاوهام فی مسالک الغیوب،
اینطور که نقل میکنند آنهایی که خدا بهشان عنایتی کرده، گاهی بر اثر استغراق در عبادت و تمرکز و توجه به ساحت قدس الهی، حالتهایی برایشان پیدا میشود که گویا لحظهای محبوب را میبینند. به حضرت موسی(ع) که درخواست دیدن و رویت خدا را کرد خطاب شد: لن ترانی و لکن انظر الی الجبل فان استقر مکانه فسوف ترانی فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقا، تجلی الهی موجب این شد کوه از هم بپاشد، و موسی بیهوش روی زمین افتاد. حالا شاید این رویت ذات هم نبود، تجلی ربه؛ جلوهای از خود را ظاهر کرد و موسی طاقت نیاورد. به هر حال اولیاء خدا گاهی مراتبی از این جلوهها برایشان پیدا میشود و لحظهای غرق در لذت و سرور میشوند و همه چیز را فراموش میکنند. ولی خب، لحظه کوتاهی است. آنهایی که شکرگزارند و قدر این نعمتهای خدا را میدانند، سعی میکنند سایهای از آن حال را برای خودشان حفظ کنند. برای تقریب به ذهن، کم نیستند کسانی که آرزو دارند یک بار در عمرشان از نزدیک مقام معظم رهبری را زیارت کنند. خب وقتی دیدند و لذتی برایشان پیدا شد، بعد چه؟ مدام میخواهند این خاطره را در ذهن حفظ کنند. آن لحظه چقدر شیرین است! وقتی چشمم به جمال آقا افتاد... این دیگر دیدن نیست. آن لحظه، یک لحظه بود و تمام شد، اما خاطرهاش، همین طور برایشان لذتبخش است و هر چه بیشتر به آن توجه داشته باشند هم زنده میماند و هم دائما این لذت ادامه پیدا میکند. میتوانیم بگوییم این یک صورت وهمی است از آن رویت، که خود آن رویت نیست. حضرت سجاد(ع) میفرماید: خدایا، چقدر شیرین است قدم برداشتن در راهی که انسان با قدمهای توهم، در مسیر قرب تو حرکت کند؛ یعنی در لحظهای یک چیزی برایشان ظاهر شده، به دنبال آن برای بقای آن حالت، توهمی از آن را دارد که لحظه به لحظه این توهم را ادامه میدهد. این در واقع سیر با قدم توهم است. اگر یک حال کشف و شهود آنی برایش پیدا شود سعی میکنند آن را با خیال و توهم ادامه دهند و بالاخره همین توهم و ادامه دادن این حالت، باعث میشود که روحشان آماده شود تا برای بار دیگر از تجلیات بیشتری استفاده کنند؛ یعنی این قدردانی از آن حالت است. اکثر کسانی که حرکت میکنند در واقع با قدم توهم حرکت میکنند. حتی گاهی خیال میکنند شهود برایشان پیدا شده، ولی همان هم توهم شهود بوده است. این است که حتی با قدم توهم، در این راه قدم برداشتن بسیار لذتبخش است و همان هم باید خدا توفیقش را بدهد، رزقنا ا... و ایاکم انشاءا.... منبع
در سخنرانی آیتا... مصباح یزدی مطرح شد
معرفت حقیقی خدای متعال چیست؟ (3)
اشاره: آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان آیت ا... مصباح یزدی در دفتر مقام معظم رهبری است که در تاریخ 24/11/86 بیان شده است.
در آغاز مناجات عارفین که موضوع بحث جلسات گذشته بود، جملاتی به این مضمون ذکر شده که انسان نمیتواند خدا را آن گونه که باید و شاید بشناسد، و راه شناختن خدا اقرار به این است که توانایی شناختن او را ندارد. به این مناسبت بحثی را مطرح کردیم که خلاصه آن پاسخ به چند سؤال در زمینهی معرفت خدا است.
امکان معرفت خدا
سؤال اول این است که آیا اصلا میتوان خدا را شناخت؟ بعضی افراط و تفریطها در پاسخ به این سؤال پیش آمده که نتایج نامطلوبی بر آنها مترتب میشود - و چه بسا خود گویندگان هم به آن نتایج توجه ندارند.- بزرگانی گفتهاند که اصلا خدا را نمیتوان شناخت و ما باید فقط تعابیری را مثل هو الله الخالق الباری المصور را که در قرآن و روایات آمده، به کار ببریم. اما معنای این الفاظ چیزی نیست که ما میفهمیم؛ نمیدانیم یعنی چه و تعبدا آنها را میگوییم. حتی بعضی تصریح کردهاند که مثلا ما وقتی میگوییم «خدا عالم است» معنی «عالم» را هم نمیدانیم و حداکثر میفهمیم که جاهل نیست یا وقتی میگوییم «خدا قادر است» یعنی عاجز نیست. از همه این الفاظ معانی سلبی مراد است و همه صفات ثبوتی به صفات سلبی بر میگردد؛ «عالم» یعنی «لیس بجاهل»؛ «قادر» یعنی «لیس بعاجز»؛ خدا موجود است یعنی «لیس بمعدوم». کسانی که چنین گفتهاند بیشتر به روایاتی تمسک جستهاند که در آنها از معصومین(ع) نقل شده است که تفکر در ذات الهی نکنید و فقط به آنچه ما گفتیم اکتفا کنید.
در اینجا این بحث طلبگی مطرح است که وقتی شما میگویید «عالم» یعنی «لیس بجاهل»، و جهل را از خدا نفی میکنید، آیا معنی جهل را میدانید یا چیزی را از خدا نفی میکنید که معنای آن را نمیدانید؟ اگر چنین است، لازمهاش قبول تناقض و پذیرفتن این مطلب است که تفاوتی نمیکند که بگوییم خدا واحد است یا اثنین یا ثلاث؛ چون معنای هیچ یک از آنها را نمیدانیم. بنابراین وقتی «عالم» را به «لیس بجاهل» معنی میکنید، میدانید «جهل» یعنی چه. آیا معنی جهل غیر از «نادانی» و «عدم العلم» است؟ نادانی مفهوم مرکبی است از «نا» و «دانایی». «جاهل» یعنی کسی که «علم» ندارد. پس میدانیم «دانایی» یعنی چه که جهل را به نفی دانایی معنا میکنیم. پس نفی جهل در واقع، نفی النفی است و شما هنگامیمعنی جهل را میفهمید که قبلا معنای علم را فهمیده باشید.
این یک گرایش تفریطی در باب معرفت خدا است که قایلان آن تصور کردهاند وقتی گفتیم: «عالم» یعنی «لیس بجاهل» مشکل حل میشود و لازم نیست معنی عالم بودن را بدانیم ومتوجه نبودهاند که ما زمانی میتوانیم بگوییم «عالم « یعنی «لیس بجاهل» که بفهمیم «جهل» یعنی چه، و معنای «جهل» را هنگامیمیفهمیم که بدانیم «علم» یعنی چه.
به هر حال، همه ما خدا را تا حدودی میشناسیم و بر اساس همین شناخت میدانیم خدا کسی است که عالم را خلق کرده، رحیم، مهربان و آمرزنده است. بنابراین پاسخ این سوال که آیا میتوان خدا را شناخت، این است که فی الجمله، آری. چون لازمه این ادعا که مطلقا نمیتوان خدا را شناخت، این است که به دنبال شناختن دین هم نرویم، چون دین را خدایی فرستاده، که او را نمیشناسیم.
سوال دوم این است که تا چه اندازه میتوان خدا را شناخت؟ در بسیاری از آیات و روایات صریحا بیان شده که کنه خدا را نمیتوان شناخت. ابتدای همین مناجات هم میخوانیم: الهی قصرت الالسن عن بلوغ ثنائک، کما یلیق بجلالک، وعجزت العقول عن ادراک کنه جمالک؛ زبانها نمیتوانند آن گونه که لایق توست ثناگوی تو باشند و عقلها نمیتوانند کنه جمال تو را بشناسند. اما مسلم است که فی الجمله، «معرفت به وجه» نسبت به خدا امکان دارد؛ هر چند کنه خدا را نمیتوان شناخت.
حد معرفت خدا
حال بحث در این است که «کنه خدا را نمیتوان شناخت» یعنی چه؟ بعضی گفتهاند: یعنی نمیتوان ذات خدا را شناخت، اما شناختن صفات خدا امکانپذیر است. اما هم چنان که ملاحظه میفرمایید در همین مناجات امام(ع) میفرماید: عجزت العقول عن ادراک کنه جمالک. «جمال» از صفات است. بنابراین نه تنها کنه ذات را، بلکه کنه صفات را هم نمیتوانیم درک نمیکنیم. در تبیین این مطلب بزرگان توضیحاتی فرمودهاند، که اجمالا به آنها اشاره میکنیم.
گفتیم شناخت دو نوع است: شناخت حصولی و شناخت حضوری؛ یا به به تعبیر دیگر شناخت ذهنی و شناخت قلبی. شناخت حصولی یا ذهنی شناختی است که بادقت در آن متوجه میشویم در واقع ترکیبی از یک سلسله مفاهیم است. وقتی میگوییم خدا کسی است که عالم را خلق کرده، در این گزاره چند مفهوم وجود دارد: «کس»، «عالم»، «خلق»؛ و از مجموع این مفاهیم این جمله ساخته شده، که یک مفهوم کلی است. در علم اصول هم گفتهاند محمولات مفاهیمی کلی هستند. بنابراین گزارهی: «خدا کسی است که ...»، یک مفهوم کلی است و ما این مفهوم را شناختهایم، نه خود خدا را. البته این مفهوم کلی فقط یک مصداق دارد. این علم حصولی است و علم حصولی هیچ گاه ما را به ذات معلوم نمیرساند؛ بلکه همیشه مفهوم یا صورتی است که در ذهن ترسیم میشود.
به همین مناسبت آن حدیث امام صادق(ع) را نقل کردیم که فرمودند: ان معرفه عین الشاهد قبل صفته و معرفه صفه الغائب قبل عینه؛ اگر کسی حضور داشته باشد این «عین الشاهد» است که ما ابتدا حضورا خود او را میشناسیم و بعد صفاتش را؛ معرفه عین الشاهد قبل صفته. اما اگر خود او حاضر نیست، ابتدا صفتش را میشناسیم و بعد خودش را؛ و معرفه صفه الغائب قبل عینه. به مناسبت نقل این روایت عرض کردیم که معرفت ما گاهی حضوری و گاهی حصولی است و در ادامه، این سؤال رامطرح کردیم که آیا معرفت حصولی به کنه چیزی تعلق میگیرد؟ در پاسخ به این سؤال بزرگان حکما فرمودهاند علم حصولی در صورتی میتواند به کنه چیزی تعلق بگیرد که آن چیز ماهیتی داشته و مرکب از جنس و فصل باشد و ما به وسیلهی شناختن جنس و فصل، کنه آن چیز را بشناسیم؛ یعنی معرفت از راه حد تام، در اصطلاح منطق - که هر چند از معرفت به حد ناقص یا از راه رسم، اقوی است، اما در واقع همه اینها مفاهیم است- بنابراین چون خدا اصلا ماهیت و جنس و فصل ندارد، از این جهت علم حصولی به کنه خدا تعلق نمیگیرد. این عقیده متکلمین عمیقی مثل خواجه طوسی، و حکمایی مثل ابن سینا و ملاصدراست، که با علم حصولی، معرفت به کنه خدا حاصل نمیشود. کسانی هم که معتقدند اصلا نمیتوان خدا را شناخت، به طریق اولی معرفت به کنه خدا را رد میکنند؛ بنابراین هیچ کس در عالم اسلام نمیگوید با علم حصولی میتوان کنه خدا را شناخت. اما با علم حضوری چطور؟
در جلسه گذشته توضیح دادیم که اتباع مشائین، مثل ابن سینا و حتی خواجه طوسی، معتقد بودند که علم حضوری فقط یک مصداق دارد، که علم به نفس است. اما در نتیجه تحقیقات حکمای بعدی - به خصوص تا زمان مرحوم ملاصدرا - این نتیجه حاصل شد که حداقل دو نوع علم حضوری دیگر امکان دارد: - بعضی از حکما هم سه نوع قائلند - علم حضوری فاعل به فعلی که ایجاد میکند؛ مثل همه حالات درونی انسان از قبیل ترس، محبت، نفرت، گرسنگی، تشنگی. ما این احساسات را از راه مفهوم نمیشناسیم، بلکه خود آنها را مییابیم. هر یک از این احساسات حالت نفسانی یا فعلی است که از نفس صادر میشود و ما آنها را با علم حضوری مییابیم. این حالات همان است که بعضی به آن تجربه درونی، یادرمنطق وجدانیات میگویند.
بنابراین یک نوع از علم حضوری، علم علت به معلولی است که ایجاد میکند. قسم سوم علم حضوری علم معلول به علتش است؛ البته بعد از اینکه ثابت شود که معلول وجود مستقل از علت ندارد. این بابی است برای فهمیدن بسیاری از معارف اسلام و اهلبیت(ع) که تا آن زمان درست تفسیر نمیشد. برای تقریب به ذهن گفتیم ما معتقدیم برای همه انسانها در عالم میثاق و در شناخت فطری نسبت به خدا حاصل شده و وقتی دستمان از همه جا قطع میشود، در باطن خود ارتباطی با خدا را مییابیم. این نوعی علم حضوری است که معلول به علت دارد.
بنابراین سه قسم علم حضوری امکان دارد: علم شیء به نفس خودش، علم علت به معلول، و علم معلول به علت. بعد از این تقسیم این سؤال مطرح شد که اگر مخلوقات میتوانند علم حضوری به خالق خود پیدا کنند، آیا این، علم به کنه و معرفت به ذات است؟ در پاسخ به این سؤال عرض کردیم که خدا موجود بسیطی است که همه صفاتش عین ذات اوست. بر خلاف ما که خودمان یک چیز هستیم، حیاتمان چیز دیگر، علممان چیز دیگر و قدرتمان چیز دیگری، ولی خداوند حیاتش عین ذات او است، همچنان که علمش هم عین ذاتش است و هیچگونه کثرتی درباره او معنا ندارد. همه متکلمین، فلاسفه، حکما و عرفا قبول دارند که ذات خدا بسیط است و هیچ کثرتی ندارد؛ با این حال کسانی میگویند با این که صفات خداوند عین ذات او است، فقط صفاتش را میتوان شناخت، نه ذاتش را؛ البته نه شناخت حصولی؛ چون شناخت حصولی - هم چنان که قبلا گفتیم- درباره چیزهایی امکان دارد که ماهیت و جنس و فصل داشته باشند؛ در حالی که صفات خداوند هم مثل ذات او ماهیت و جنس و فصل ندارد و تعریف به حد برای آنها امکان ندارد و به همین دلیل نمیشود کنه آنها را شناخت.
حال که پذیرفتیم علم معلول به علت به صورت حضوری ممکن است؛ علم حضوری ما نسبت به خدا به چه چیزی تعلق میگیرد؟ به ذات خدا یا به چیز دیگری؟ بعضی تصریح کردهاند که این علم حضوری به ذات خدا تعلق میگیرد. در مقابل، بعضی دیگر از بزرگان فرمودهاند: مقام ذات الهی فوق آن است که ما حتی بتوانیم اسمی بر آن بگذاریم یا حتی اشارهای عقلی به آن داشته باشیم. مقام ذات الهی مقام غیبالغیوب است که «لا اسم له و لا رسم» و غیر از خود خدا، هیچ کس دسترسی به ندارد.
معرفت فلسفی و عرفانی
این سوال مطرح میشود که طبق مبنای صدرالمتالهین و بعضی دیگر از حکما مثل حضرت امام(ره) و علامه طباطبایی(قدسسره) پذیرفتیم که معلول به علت حضورا علم دارد. در این مورد هم علت ذات الهی است؛ پس علم حضوری به خدا ممکن است. هم چنین گفتیم خدا یک موجود بسیط است که ذات او عین صفاتش است، و اگر علم حضوری به او تعلق گیرد به ذات او تعلق گرفته و نمیتوانیم بگوییم نسبت به صفاتش بدون ذات علم حضوری داریم؛ برای این که حضور نزد موجودی با تمام وجود او است. پس اگر ما نسبت به صفات موجود بسیطی مثل خداوند علم حضوری پیدا کنیم، چون صفات او عین ذات است، به ذات او هم حضورا علم پیدا کردهایم. پس این که بعضی از بزرگان میفرمایند علم به ذات خداوند نه حضورا و نه حصولا برای هیچ کس در عالم امکان ندارد به چه معنا است؟
در جلسه قبل، به این مطلب اشاره شد که این فرموده بعضی بزرگان طبق یک اصطلاح و مبنای خاص است که طبق آن معنای «ذات» غیر از ذات در اصطلاح فلسفی است. «ذات» در فلسفه به همین معنی است که در مورد خداوند اثبات میکنیم که عین صفات است و هیچ کثرتی در آن نیست. اما در اصطلاح عرفا برای وجود خدا مراتبی تصور میشود: مرتبه غیبالغیوب، مرتبه احدیت، مرتبه واحدیت، مرتبه اسماء و صفات و الی آخر. عالیترین این مراتب مرتبهای است که غیر از خود خدا کسی به آن علم ندارد و آن مرتبه غیب الغیوب است. اما در مورد مراتب دیگر کما بیش هر فردی بر حسب مراتب معرفتش میتواند به صفات الهی علم حضوری پیدا کند، البته نه بالکنه، بلکه بوجه.
پس این دوقول بر اساس دو مشرب عرفانی و فلسفی است. در مشرب عرفانی برای وجود خدا مراتب قائل میشویم؛ اما در هر مشرب فلسفی گفته میشود همه این مراتب مفاهیم ذهنی است و وجود خدا در خارج مرتبه و کثرتی ندارد و بسیط من جمیع الجهات است. پس طبق اصطلاح معقول، علم حضوری به ذات الهی که عین صفات او است، فی الجمله برای مخلوق امکان دارد.
مراتب معرفت
حال سؤالی که دراین جا مطرح میشود این است که آیا علم حضوری انبیاء و اولیاء و سایر مخلوقات همه مثل هم و در یک سطح است؟ در پاسخ این سوال هم گفتیم که علم حضوری هم مراتبی دارد. برای تقریب به ذهن دیدنهایی که با چشم حاصل میشود را فرض کنید. آیا همه کسانی که یک جسم را میبینند، درکشان از آن یک گونه است؟ یکی چشمش قوی است، دیگری چشمش کم سو است؛ یکی از نزدیک میبیند، دیگری از دور میبیند. همه میبینند؛ اما دیدن با چشم سالم و از نزدیک یک نوع دیدن است، دیدن از دور و با فاصله زیاد هم دیدن نوع دیگری است؛ اما کمرنگتر از آن. به همین صورت، علم حضوری هم که به خدا تعلق میگیرد، به حسب مراتب معرفت هر موجود متفاوت است؛ حتی ممکن است کسی قائل شود که حیوانات و حتی جمادات هم علم حضوری به خدا دارند. هم چنان که در قرآن گفته شده: ان من الحجاره... لما یهبط من خشیه الله سنگی که از کوه میافتد، از خوف خدا است که هبوط میکند و یا کل قد علم صلاته و تسبیحه؛ همه موجودات خدا را تسبیح میکنند؛ هر چند در آیه دیگری میفرماید: و لکن لا تفقهون تسبیحهم؛ شما تسبیح آنها را نمیفهمید. این که هر موجودی تسبیح خد را میگوید یعنی خدا را درک میکند؛ تا زمانی که درک نکند، چه چیزی را تسبیح میگوید؟ میدانیم که درک بسیاری از موجوات درک عقلی نیست، بلکه یک نوع درک حضوری است؛ اما این درک، با درک اولیاء خدا که از همه موجودات به خدا نزدیکتر است، در حدی که میگوید: لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا، این دو درک بایکدیگر خیلی تفاوت دارد؛ هر چند هر دو علم حضوری است؛ اما این کجا و آن کجا.
اگر ثابت شود که علم حضوری به ذات خدا برای مخلوق ممکن است، معنایش این نیست که هر کس نسبت به خدا علم حضوری پیدا کرد به مقام پیغمبر و علی(ع) رسیده است. اگر کسی بگوید بین جایگاه ما با مقامیکه امیرالمومنین(ع) و وجود پیغمبر اکرم(ص) به آن رسیدند، هزاران سال نوری فاصله است، گزاف نیست. ما نه تنها ذات خدا را نمیشناسیم، کنه صفات خدا را هم نمیدانیم، بلکه کنه صفات علی(ع) را هم نمیتوانیم درک کنیم.
اثبات علم حضوری نسبت به خدا به این معنا نیست که همان علمی که خدا به خودش دارد، ما داشته باشیم. لازمه آن علم احاط است و هیچ موجودی نمیتواند احاطه بر ذات الهی پیدا کند. رابطه معرفت ما نسبت به ذات الهی - از باب تشبیه - در حد ارتباط و تماس نوک یک مداد تیز با کرهای به عظمت زمین است. نوک تیز مداد چه مقدار از سطح کره را درک میکند؟ هر چند نوک مداد روی کره حضور دارد. البته خدا جزء ندارد؛ حضور نزد خدا هم به معنی حضور نزد جزیی از خدا نیست؛ این فقط یک تشبیه است، برای اینکه بفهمیم حضوری که ما از خدا درک میکنیم به حدی ضعیف است که نسبتش از لحاظ کمی چنین نسبتی است.
به هر حال این ادعا با بسیاری از روایات، موافق است که انسان میتواند علم حضوری به ذات الهی - که عین صفات است - پیدا کند، اما نه علم احاطی، بلکه علمی به اندازهی مرتبه وجودی خودش؛ اما این معرفت، بالکنه نیست؛ بلکه بین این معرفت و معرفت بالکنه بینهایت فاصله است؛ چون معرفت بالکنه - که خدا نسبت به خودش دارد- علم نامتناهی است و ما هر اندازه علم به خدا پیدا کنیم حتی اگر حضوری باشد، هنوز علمی محدود و به اندازهی ظرفیت وجود خود ما است و بین متناهی و نامتناهی هیچ نسبتی نیست. بنابراین تصور نشود کسی که علم حضوری به خدا پیدا میکند وصول پیدا کرده و تفاوتی بین مقام او و خدا نیست. این حرفهای بچهگانهی شیطانی است. وصولی که برای یک انسان عادی ممکن است چنین وصولی و در چنین مرتبه ضعیفی است و با علم ذات خدا، بلکه با علم اولیائش این مقدار فاصله دارد.
حاصل بحث درباره معرفت خدا این شد که معرفت بالکنه نسبت به خدا، آنگونه که خداوند نسبت به خودش دارد؛ اعم از معرفت حصولی بالکنه و معرفت حضوری بالکنه مطلقا محال است. اما معرفت به ذات الهی به اندازهی ظرفیت و میزان معرفت هر موجودی ممکن است و ظاهر بسیاری از آیات و روایات همین است. این فرمایش امام صادق(ع) که معرفه عین الشاهد قبل صفته ظاهرا هیچ تفسیر دیگری ندارد؛ یعنی «معرفه ذات الشاهد»؛ مخصوصا با توجه به این نکته که ذات الهی در واقع و خارج تباین و تغایری با صفات او ندارد، و فقط بر حسب تحلیلهای ذهنی است که برای هر یک از صفات مفاهیمی جدا و برای مفهوم ذات مفهوم دیگری تصور میکنیم. این تغایر فقط در مفاهیم است. منبع
در سخنرانی آیتا... مصباح یزدی مطرح شد:
معرفت حقیقی خدای متعال چیست؟(2)
اشاره:آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان آیتا...مصباح یزدی در دفتر مقام معظم رهبری است که در تاریخ 17/11/86 بیان شده است.
معرفت در کلام معصوم(ع)
در ادامه بحث درباره مناجات عارفین به موضوع «معرفت خدا» اشاره کردیم و گفتیم که بعضی از مراتب آن در سطوح عالی است که ما از درک آنها عاجزیم، ولی در روایات، ادعیه و مناجاتها به این مراتب عالی معرفت خدا اشاره شده و جفا است که ما از پرداختن به آنها غفلت کنیم.
یکی از سؤالاتی که در این زمینه وجود دارد این است که چه اندازه میتوان خدا را شناخت. اجمالا توضیح دادیم که شناختهای ما به دو دسته کلی تقسیم میشود: شناخت ذهنی یا علم حصولی که به وسیله مفاهیم ذهنی حاصل میشود، و شناخت حضوری. به مناسبت توضیح این مطلب فرازهایی از روایتی که در تحف العقول از امام صادق(ع) نقل شده را تلاوت کردیم که از ظاهر این روایت میتوان استفاده کرد که درباره خدای متعال، علم حضوری امکان دارد و حتی انتظار اهلبیت(ع) این است که شیعیان خالص و کاملشان دارای چنین علمی باشند.
خلاصه روایت این بود که شخصی خدمت حضرت امام صادق(ع) آمد و گفت من از محبین شما هستم؛ حضرت در جواب از او سؤال کردند: از کدام دسته از محبین؟ راوی این روایت - که سدیر صیرفی است - میگوید: من پرسیدم مگر محبین شما چند دستهاند؟ حضرت فرمودند: علی ثلاث طبقات؛ سه دسته هستند. اما کاملترین ایشان کسانی هستند که خدا به برکت آنها به دیگران روزی میدهد و بلاها را از دیگران دفع میکند. آن شخص گفت: من از همین دسته - یعنی محبین کامل - هستم. حضرت فرمودند: این دسته علاماتی دارند. اولین علامتشان این است که توحید کامل دارند؛ عرفوا التوحید حق معرفته. سدیر که از یاران قدیمی امام صادق(ع) بود، این سخنان برایش تازگی داشت؛ از همین رو با کنجکاوی از امام(ع) سؤال می کند: معرفت کامل به توحید یعنی چه؟ امام در پاسخ مطالب نسبتا مفصلی را بیان فرمودند که در جلسه قبل به فرازهایی از آن اشاره شد؛ از جمله این که: ان معرفه عین الشاهد قبل صفته و معرفه` صفه` الغائب قبل عینه. در توضیح این فراز عرض کردیم که حضرت دو نوع معرفت را بیان میکنند: معرفت شاهد و معرفت غایب، که شاید این بیان بر تقسیم علم به حضوری و حصولی منطبق بشود. امام(ع) میفرماید معرفت شاهد، معرفت خود چیزی است که ما نسبت به آن معرفت داریم. شاید بتوانیم بگوییم این همان تعبیر معرفت ذات شیء است. و اگر چنین معرفتی نسبت به موجودی حاصل شد، در مرتبه بعد نوبت به شناختن صفات آن موجود میرسد. اما اگر به موجود غایبی معرفت پیدا کنیم، قبل از این که عین آن موجود را بشناسیم، اول صفاتش را میشناسیم؛ و معرفه` صفه` الغائب قبل عینه.
برای تقریب به ذهن فرض کنید خداوند فرزندی به شما داده، هنوز نمیدانید وزن این نوزاد چقدر است، رنگ چهرهاش چیست، اوصاف دیگرش چگونه است. فرزند را به شما نشان میدهند و میگویند این نوزادی است که خدا به شما عطا کرده است. بعد کم کم دقت میکنید که این نوزاد چه صفاتی دارد.
اما اگر بخواهند کسی را غایبانه برای شما معرفی کنند ابتدا صفاتش را بیان میکنند و مثلا میگویند: نوه شما که در فلان شهری زاده شده چنین و چنان است. در این مورد ابتدا با اوصاف او آشنا میشوید و بعد، زمانی که خودش را دیدید، متوجه میشوید که آن صفات بر او منطبق میشود و میفهمید که این همان کسی بود که میگفتند.
پس اگر ما ابتدا شاهد را - یعنی کسی که حاضر است - بشناسیم، اول ذات و عینش را میشناسیم. اما اگر بخواهیم موجودی را که غایب است بشناسیم، ابتدا نمیتوانیم خودش را بشناسیم، بلکه اول صفاتش را میشناسیم.
امام صادق(ع) فرمودند: شیعه خالص ما کسی است که خدا را به صورت شاهد میشناسد؛ چنین کسانی خدا را با خدا و دیگران را هم با خدا میشناسند. ما از درک واقعیت چنین معرفتی محروم هستیم؛ اما یک چنین حقیقتی وجود دارد. در دعای ابوحمزه هم میخوانیم: بک عرفتک؛ حال که بحث به اینجا رسید جا دارد که این سؤال طلبگی را مطرح کنیم که آیا اصلا معرفت حضوری به خدا امکان دارد؟
معرفت فلسفی
علمای معقول قرنها معتقد بودند که علم حضوری فقط یک مصداق دارد و آن معرفت به نفس است؛ و هر علم دیگری علم حصولی است؛ حتی فیلسوفی مثل ابن سینا، با آن دقت نظر، علم الهی نسبت به موجودات را به واسطه صور مرتسم در ذات و از نوع حصولی میدانست. بر اساس این دیدگاه که علم حضوری را مختص علم به نفس معرفی میکند؛ جواب این سؤال که آیا علم ما به خدا میتواند حضوری باشد، منفی است. چون ما تنها یک مصداق برای علم حضوری داریم که متعلق به ذات خود است و به غیر ذات تعلق نمیگیرد؛ پس هرجا صحبت از علم به خدا، رویت خدا، شهود و تعابیری از این قبیل است، همه آنها علوم حصولی است. این یک مبنا که قائلین آن روایاتی مثل لا تدرکه العیون بمشاهده` العیان و لکن تدرکه القلوب بحقائق الایمان را هم به علم حصولی تفسیر میکردند؛
این دیدگاه حاکم بود، تا به برکت نور اسلام و فرمایشات اهل بیت(ع) برای حکمای اسلام در فلسفه پیشرفتهایی حاصل شد و تدریجا به این نتیجه رسیدند که حداقل دو نوع علم حضوری دیگر امکان دارد: علم فاعل به فعلی که ایجاد میکند، و علم معلول به علت ایجاد کنندهاش.
در اینجا لازم است توضیحی درباره کلمه ایجاد عرض کنم. ما معمولا فعلی را که به فاعلی نسبت میدهیم، در واقع آن فاعل چیزی را ایجاد نمیکند؛ مثلا هنگامی که میگوییم بنا این ساختمان را ساخته، یعنی با استفاده از مصالح و کنار هم گذاشتن آنها ساختمان را ساخته، نه این که آن را از عدم به وجود آورده است. این کار، ایجاد نیست. این فاعل، فاعل اعدادی است؛ یعنی کمک میکند که این اجزاء در کنار هم قرار بگیرند. اما گاهی فاعلی چیزی را که نیست، ایجاد میکند. به عنوان مثال وقتی ما کاری را اراده میکنیم ابتدا این اراده وجود ندارد؛ زمانی که ما تصمیم میگیریم اراده به وجود میآید؛ اما این اراده از کجا آمد؟ ما اجزاء و مصالحی را برای ایجاد اراده ترکیب نکردیم؛ بلکه با قصد ما اراده به وجود آمد. هم چنان که برای به وجود آمدن صورت ذهنی از یک شیی مثل سیب، اندازه، قطر و رنگ آن را با هم ترکیب نمیکنیم؛ بلکه گویا این صورت را در ذهن خود خلق یا ایجاد میکنیم.
فاعلی که فعلی را ایجاد میکند از فعلش جدا نیست؛ فعل او برایش حضور دارد. اگر شما ارادهای کردید امکان ندارد که بدون شما آن اراده باقی باشد، هم چنان که صورت ذهنی که در ذهنتان ایجاد کردهاید اگر لحظهای از آن غافل شوید باقی نمیماند. تا زمانی که به آن صورت یا اراده توجه دارید آنها هم هستند و به محض این که توجه شما از آنها منصرف شود، دیگر آنها هم نیستند. چنین موجودی استقلالا و بدون حضور ایجاد کننده آن وجود ندارد؛ چون قائم به وجود او است. به همین دلیل علم فاعل به چنین فعلی علم حضوری است؛ چون آن را به کمک صورت ذهنی و مفهوم نمیشناسد؛ بلکه خود آن فعل نزد او حاضر است.
علم علت به معلولی هم که ایجاد میکند - نه معلولی که با ترکیب اجزاء یا تغییر آن را میسازد- علم حضوری است. این هم نوع دیگری از علم حضوری است که ملاصدرا آن را اثبات کرد. مصداق دیگر علم حضوری عکس این است. معلولی که توسط علتی ایجاد شده، اگر شعور داشته باشد، نمیتواند خود را جدای از علت خود ببیند. علم معلول به علت ایجاد کنندهاش هم علم حضوری است. بنابراین علم خدا به مخلوقاتش حضوری است؛ چون اذا قضی امرا فانما یقول له کن فیکون، هر موجودی نسبت به خدای متعال حکم اراده و صورت ذهنی را نسبت به ذات شما دارد. موجودی که بااراده خدا موجود و با عدم اراده خدا معدوم میشود نمیتواند از خدا مستقل و بینیاز شود. اگر این موجود شعور داشته باشد، او هم نمیتواند خود را جدای از خدا درک کند. این موجود هرگاه وجود خودش را درک کند، خواهد دید که فاعلی او را ایجاد میکند. این هم علم حضوری معلول به علت ایجادی خود است.
بر اساس این دیدگاه بسیاری از آیات و روایاتی که از متشابهات شمرده میشد توجیه پیدا میکند. مثلا در قرآن هست که همه موجودات تسبیح خدا میگویند، یعنی از نوعی شعور برخوردارند. در جای دیگری درباره پرندگان میگوید: کل قد علم صلاته و تسبیحه پرندگان تسبیح خدا میگویند و نمازشان را بلدند؛ البته در آیه دیگری میگوید: و لکن لا تفقهون تسبیحهم؛ تسبیح پرندگان را شما نمیفهمید. بسیاری از مفسرین در تفسیر این آیات در ماندهاند. بعضی گفتهاند این قبیل آیات کنایه از این است که وجود موجودات به وجود خدا شهادت میدهد. ولی این توجیهات چندان قابل قبول نیست. اگر ثابت شود که هر معلولی علم حضوری به علت خود دارد، این آیات و روایات هم معنای روشنتری خواهد یافت. البته کسی مثل من قادر به درک حقیقت آن نیست. ما فقط میدانیم بزرگانی از حکمای اسلام گفتهاند علم فاعل ایجادی به معلولش و علم معلول هم به علتش حضوری است. بنابراین نه تنها علم حضوری به خدا امکان دارد، بلکه هر موجودی علم حضوری به خدا دارد، هر چند این علم در اغلب موارد آگاهانه نیست.
مراتب معرفت
قبلا عرض شد که علم گاهی آگاهانه و گاهی ناآگاهانه است. توجه دارید که علم مراتبی دارد. بعضی از مراتب علم به حدی ضعیف و کمرنگ است که گویا چیزی نیست؛ بعضی از مراتب آن هم مثل علم حضرت امیر(ع) به خدا به قدری قوی است که حضرت میفرماید: لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا؛ اگر پرده هم برداشته شود چیزی بر علم او افزوده نمیشود؛ هر دو مرتبه، علم حضوری است. هر موجودی بر حسب مرتبه وجودی خود نسبت به فاعل ایجادیش علم حضوری پیدا میکند؛ اما گاهی در مرتبهای بسیار کمرنگ، مثل نور یک شمع و گاهی مثل نور خورشید.
کسانی که قایل بودند علم حضوری به خدا معنی ندارد و منحصر در علم به نفس است، علاوه بر این اعتقاد قائلند که نه تنها علم ما به خدا حصولی است، بلکه علم حصولی کامل به خدا هم نمیتوان پیدا کرد. علم حصولی گاهی به کنه و تمام حقیقت معلوم است و گاهی علم به وجه است. کسانی که با منطق آشنا هستند، میدانند که ما ماهیات را گاهی به حد تام میشناسیم، و گاهی به وسیله رسم و اعراض و حد ناقص. اگر ماهیتی را با حد تام و تمام اجناس و فصول قریبهاش شناختیم توانستهایم ماهیت آن را کاملا بشناسیم و نسبت به کنه آن معرفت پیدا کنیم. اما اگر اعراض را - مخصوصا اعراض عامهاش- شناختیم، این نوع شناخت، معرفت به وجه است. برای تقریب به ذهن و به عنوان تشبیه فرض کنید اگر شما تمام جهات شخصیت دوستتان را بشناسید، گویا کنه او را شناختهاید. اما اگر فقط بدانید که فرد درس خوانی است، یا آدم بامحبتی است، ولی خصوصیات دیگرش را نمیدانید، این شناخت علم به وجه است؛ یعنی یک جهت از ویژگیهایش را میدانید، ولی کاملا او را نمیشناسید.
کسانی که قائلند که علم حضوری به خدا حاصل نمیشود، گفتهاند علم حصولی به کنه خدا هم نمیشود و ما فقط میتوانیم علم ناقص حصولی به خدا پیدا کنیم. پس هر جا صحبت از معرفت خدا است، یعنی معرفت به یک سلسله مفاهیم ذهنی که نمیتوانند کنه خدا را نشان دهند. برای این ادعا هم این گونه استدلال کردهاند - البته قابل مناقشه است - که معرفت به کنه درباره چیزی میسر است که ماهیتی داشته باشد، یعنی مرکب از جنس و فصل باشد و ما بتوانیم جنس و فصلش را بشناسیم؛ در این صورت ما کنه ماهیت آن موجود را شناختهایم. اما خدا چون ماهیت ندارد، جنس و فصل هم ندارد؛ بنابراین طبق این دیدگاه معرفت بالکنه به صورت حصولی نسبت به او امکان پذیر نخواهد بود.
اما بر اساس دیدگاه گروه دوم که قائلند میتوان علم حضوری به خدا پیدا کرد - و ظاهرا این دیدگاه با آیات و روایات و براهین عقلی موافق است - آیا میتوان علم حضوری به کنه خدا پیدا کرد یا نه؟ بر این مطلب هم اتفاق نظر هست که علم به کنه خدا - اعم از حضوری و یا حصولی - امکان ندارد. چون برای علم به کنه یک موجود باید همهی جهات وجودش را شناخت و این به معنای احاطهی بر آن موجود است، و هیچ مخلوق محدودی بر موجود نامحدود احاطه پیدا نمیکند؛ پس خدا را به علم حضوری بالکنه نمیتوان شناخت؛ چون ما ناقصیم و احاطه بر کامل نداریم.
مطلب دقیقتر دیگری هم اینجا مطرح است که بعضی از حکما گفتهاند علم حضوری به ذات خدا امکان ندارد. تعبیر «علم حضوری به ذات خدا»، تعبیری با تسامح است، و علم فقط بوجها... تعلق میگیرد نه به ذاتا.... چون ذات خداوند حقیقتی است که «لا اسم له و لا رسم» و فوق تصور و درک ما است. آنچه ما از خداوند درک میکنیم چیزی است که در تعبیرات قرآنی به «وجه الله» و وجه ربک از آن یاد شده است. ذات خدا درک کردنی نیست. هیچ کس، حتی اقرب ملائکه، و وجود مقدس پیغمبر اکرم و ائمه طاهرین(ع) نمیتوانند نسبت به ذات خدا معرفت حضوری پیدا کنند. در مقابل، گروهی دیگر از حکما معتقدند چون معلول از ذات علت انفکاک ندارد و نمیتواند از حضور او غایب شود، پس علم معلول به علت، علم به ذات علت است؛ هر چند علم آگاهانه نیست. پس هر موجودی به ذات علت ایجادی خود که خدای متعال است هرچند ناآگاهانه علم حضوری دارد.
جمع بین دو دیدگاه
این دو دیدگاه در ظاهر متناقض به نظر میرسند؛ گرچه بعضی از بزرگان گاهی قایل به دیدگاه اول شده و در بعضی کلماتشان قول دوم را گفتهاند. آنچه برای جمع این دو قول به نظر میرسد این است که اصطلاح «ذات» به دو معنی به کار رفته است. یکی از بحثهایی که در کلام و فلسفه مطرح شده که تقریباً مخصوص شیعه است و اصل آن هم از فرمایشات امیرالمومنین(ع) است این است که صفات خدا عین ذات او است. در نهجالبلاغه آمده است که: کمال الاخلاص له نفی الصفات عنه لشهاده` کل صفه` انّها غیر الموصوف. این فراز چنین تفسیر شده که نمیتوان صفات زائد بر ذات برای خدا اثبات کرد. نسبت دادن اوصاف علم، قدرت، حیات یا سایر صفات به خدا به این معنا نیست که خدا یک موجود است و علم یا قدرت او هم چیز دیگری در کنار او است. خود او عین علم است؛ همه صفات ذاتی عین ذات الهی هستند. در مقابل، اشاعره قائل به قدمای ثمانیه هستند و میگویند ذات، یک قدیم است، در کنار آن هم هفت صفت علم، قدرت، حیات، سمع، بصر، اراده و قول برای خدا ثابت است که غیر ذات و قدیم هستند. در نهجالبلاغه به رد این مطلب این گونه اشاره شده که: کمال الاخلاص له نفی الصفات عنه لشهاده` کل صفه` انّها غیر الموصوف.
بنا بر این قول که صفات خدا عین ذات او است، آیا ممکن است صفات خدا را بدون ذات او شناخته باشیم؟ گفتیم خداوند یک موجود بسیط است که هم ذات است و هم علم و قدرت و حیات. همه این مفاهیم متعدد فقط یک مصداق دارند. پس اگر کسی صفات را بشناسد، ذات را هم شناخته است. این تفسیر برای «ذات» به اصطلاح فلسفه است.
معنای دیگری هم برای «ذات» شده که اصطلاح عرفا است. آنها میگویند: مقام ذات که مقام غیب الغیوب است، غیر از مقام اسماء و صفات است و اصلاً قابل هیچگونه اشاره عقلی، حسی و خارجی نیست. ما هرچه از صفات بشناسیم مرتبهای بعد از ذات است. بر اساس این اصطلاح منظور از معرفت ذات، ذات عین صفات نیست؛ بلکه ذاتی است که مقدم بر صفات و در مرتبهای فوق مرتبه اسماء و صفات است و دست هیچ موجودی به آنجا نمیرسد. طبق این مبنا علم حضوری به ذات امکان ندارد. البته ممکن است کسی در اصل این مبنا مناقشه کند که آیا اختلاف ذات و صفات، و تقدم آن بر صفات در سطح مفاهیم است یا واقعیت خارجی آنها هم ذومراتب است؟ این سؤالی است که قایلان این مبنا باید به آن جواب بدهند.
پس سخن بعضی از بزرگان را که تصریح کردهاند علم به ذات لازمه وجود هر معلولی است، و عقیده بعضی دیگر را که گفتهاند اصلاً علم به ذات امکان ندارد، اینگونه میتوان جمع کرد که مقصود گروه اول، ذات به اصطلاح فلسفی است، که عین صفات است، و هیچ تعدد، و تقدم و تأخری بین آنها فرض نمیشود، مگر در مفاهیم عقلی، اما کسانی که میگویند علم به ذات حاصل نمیشود، مگر علم به وجه، منظورشان اصطلاح عرفانی است.
مناجات عارفین
در ادامه توضیح مناجات عارفین به اینجا رسیدیم که هیچ کس نمیتواند حق ثنای تو را انجام دهد و هیچ کس نمیتواند تو را آنطور که هستی و صفات تو را آنگونه که هست، بشناسد؛ و اصلاً راهی برای شناخت تو، جز عجز از معرفت وجود ندارد. امام صادق(ع) هم فرمودند: شیعیان خالص ما کسانیاند که به معرفت عین، قبل از معرفت صفات رسیدهاند. عرض کردیم «معرفت عین» یعنی علم حضوری و فرمایش آن حضرت بر این مبنا است که علم حضوری به ذات خدا امکانپذیر است و «ذات» به اصطلاح فلسفی آن منظور است که عین صفات است.
بر این مبنا هرگاه ما صفات را شناختیم، ذات را هم شناختهایم؛ چون تعددی ندارند. این علم هم از دو راه حاصل میشود: علم حصولی و علم حضوری. حال آیا علم حضوری به ذات خدا امکان دارد یا نه؟ جواب این است که علم به کنه ذات فقط برای خود خدا امکان دارد؛ چون لازمه علم حضوری به کنه ذات احاطه بر ذات است و هیچ کس احاطه بر ذات خدا ندارد. البته معرفت به ذات را با اختلاف در روشنی و خفا، و شدت و ضعف، همه حیوانات، بلکه جمادات دارند. قرآن در این زمینه به نمونههای عجیبی اشاره دارد؛ از جمله این که: ان من الحجاره... ` لما یهبط من خشیه`ا...؛ سنگی که از کوه به پایین هبوط میکند، از ترس خدا میافتد؛ و یسبح الرعد بحمده و الملائکه` من خیفته؛ رعد و غرش ابرها تسبیح خدا است. آیات متعدد عجیب دیگری هم در قرآن آمده که ما حقیقت آنها را نمیفهمیم و فقط باید بگوییم: آمنا به کل من عند ربنا؛ در باره حیوانات تصریح شده است که: کل قد علم صلاته؛ پرندگان نسبت به خدا معرفت دارند، نمازشان را بلدند و تسبیح او را میگویند. این معرفت حضوری است، لکن در ادنی مراتب آن؛ معرفت اولیای خدا هم معرفت حضوری است، در عالیترین مراتب ممکن. البته عالیترین مرتبه علم حضوری اختصاص به ذات خدا دارد که برای هیچ موجودی غیر از خود او امکان ندارد؛ چون احاطه بر ذات خدا برای چیزی غیر از او امکانپذیر نیست.
اما آیا علم حصولی به کنه خدا امکان دارد؟ اصلاً هیچ علم حصولی، معرفت به کنه نیست؛ چون حتی اگر موجودی جنس و فصل داشته باشد، با کمک جنس و فصل، کنه آن شناخته نمیشود. علم حصولی در واقع یک سری حرکت در مفاهیم ذهنی و نمادی از حقیقتی است که ممکن است به آن نائل بشویم. البته ذات باریتعالی ماهیتی ندارد تا جنس و فصل داشته باشد و این مباحث درباره معرفت به کنه ذات او قابل طرح باشد.
در سخنرانی آیتا... مصباح یزدی مطرح شد:
معرفت حقیقی خدای متعال چیست؟
اشاره: آنچه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان آیت ا... مصباح یزدی در دفتر مقام معظم رهبری است که در تاریخ 10/11/86 ایراد شده است. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
عجز از ثناء
مناجات عارفین با این جمله شروع میشود: الهی قصرت الالسن عن بلوغ ثنائک. در آیات و روایات و مضامین زیادی از ادعیه، بعضی تصریحا و بعضی تلویحا آمده است که انسان قدرت به جا آوردن حمد و ثناء الهی را آنطور که شایستهی او است ندارد. کلامی را فریقین (شیعه و سنی) از پیامبر اکرم(ص) نقل کردهاند که لا احصی ثناء علیک، انت کما اثنیت علی نفسک؛ من نمیتوانم ثنای تو را بشمارم، تو آنچنان هستی که خود ثنای خود گفتی. در نهجالبلاغه میفرماید: الحمد لله الذی لا یبلغ مدحته القائلون. و نیز مضامینی مانند: ما عبدناک حق عبادتک و ما عرفناک حق معرفتک. اکنون در مقابل این مطالبی که در روایات، به طور تواتر آمده، باید چه کار کنیم؟
معرفت خدا، چگونه و چه قدر؟
بعضی از برادران اهل سنت، و حتی از گروههای شیعه، میگویند: دربارهی خدا حق نداریم چیزی بگوییم! فقط حق داریم آنچه در خود قرآن آمده بیان کنیم، آن هم از آن جهت که در قرآن آمده است. حق نداریم بگوییم خدا دارای فلان صفت است یا من خدا را این گونه میشناسم؛ ما نمیتوانیم دربارهی خدا چیزی بفهمیم! در مقابل، گروه دیگری میگویند: چیزهایی که در قرآن آمده معنایش همان چیزهایی است که ما در مکالمات خودمان میفهمیم و هیچ معنای دیگری ندارد. حتی «یدا...» یعنی واقعا - العیاذ بالله- خدا دست دارد! و لتصنع علی عینی، نشان میدهد که واقعا خدا چشم دارد! حالا این دست و چشم چهجور و چه اندازه است؛ نمیدانیم. ابن تیمیه در مسجد دمشق روی منبر روایتی نقل میکرد که خدای متعال شبهای جمعه از آسمان نازل میشود و میآید به بندگانش برکت میدهد. میگفت: خدا همینطور که من از پلههای منبر پایین میآیم، [از پلهها آمد پایین و گفت] خدا هم همین طور پایین میآید! به اینها میگویند: مجسمه، مشبهه و اسمهایی از این قبیل. امروزه عمدهی وهابیون تابع ابنتیمیه هستند و از او الهام گرفتهاند. کسانی که در فکر و فهمشان ضعف و قصور دارند خدا را به گونهای تصور میکنند که واقعیت ندارد؛ البته غیر از این هم نمیتوانند بفهمند. این داستان آموزندهی مثنوی را همه شنیدهایم، (البته من در روایات ندیدهام:) «دید موسی یک شبانی را به راه» وقتی شبان میخواست با خدا گفتگو کند میگفت: «تو کجایی تا شوم من چاکرت، چارقت دوزم زنم شانه سرت»، همینها را بلد بود. وقتی هم موسی(ع) گفت اینها درست نیست و کفر است، شبان دیگر حرف نزد. تا به موسی وحی آمد که چرا بندهی ما را از ما جدا کردی؟! معنایش این است که بیش از این نمیتوانست بفهمد. مضمونی در کلام امیرالمومنین(ع) هست که مورچه خیال میکند خدا هم دو تا شاخک دارد؛ برای اینکه میبیند اگر خودش این شاخکها را نداشته باشد عاجز است و نمیتواند راه برود و کار کند. به هر حال انسانهایی هستند که در اثر قصور فهم، اعتقادات نادرستی در باره خدا دارند و بیش از این هم نمیتوانند بفهمند. اما آیا ما هم باید همین گونه باشیم؟!
انواع معرفت
خدا قوهای به نام عقل به ما داده است که بچههای خردسال یا افراد ابله و سفیه ندارد. حقیقت این است که در طول تاریخ کسانی که معتقد به خدای متعال بودند تلاش میکردند خدا را هر چه بهتر بشناسند. اما چه اندازه این تلاشها به ثمر رسیده، به طور مسلم همه یکسان نیست. بعضی از حکمای سابق، خدا را به عنوان محرک اول میشناختند و میگفتند: اگر خدا نبود هیچ حرکتی در عالم پدید نمیآمد، چیز جدیدی به وجود نمیآمد و تغییری پیدا نمیشد، و باید بگوییم کسی وجود داشته که اولین حرکت را در عالم به وجود آورده است. بعضی از حکمای خداشناس اروپایی میگفتند: عالم مثل ساعتی است و خدا باید باشد تا این ساعت را کوک کند؛ وقتی آن را کوک کرد دیگر هیچ کاری به خدا ندارد، و خود به خود حرکت خواهد کرد تا بینهایت. این خیلی عجیب نیست؛ نوعی آزمایشهای فیزیکی انجام دادند که بعضی از اجسام در یک فضای خالی از هوا و صیقلی که حرکت داده میشوند، حرکتشان ادامه پیدا میکند و احتیاج به تحریک جدید ندارند. پس، خدا یعنی کسی که عالم را کوک کرده و اگر - العیاذ بالله - معدوم شود ضرری به عالم نمیزند! در برخی از کتابهای کلامی ما هم چنین چیزی نقل شده که خدا به عنوان محدث عالم است و عالم علت مبقیه نمیخواهد. وقتی خدا عالم را ایجاد کرد دیگر برای بقایش احتیاج به او ندارد. ما الحمدلله به برکت نور اسلام، قرآن، حدیث، و هم با استفاده از کلمات بزرگان، در ابتدا خدا را به عنوان صانع میشناسیم. صانع یعنی صنعتگر؛ کسی که موادی را ترکیب میکند، و در آن هیئتی به وجود میآورد، خاک را تبدیل به انسان میکند، اما اینکه چیزی را از عدم به وجود بیاورد، نمیتوانیم درست تصور کنیم. اگر مقداری این مفهوم را کاملتر تصور کنیم، به جای صانع میگوییم: خالق. خدا کسی است که عالم را آفریده است و ... میخواهم عرض کنم معنا یا شناختی که از خدا داریم بسیار متفاوت است؛ بعضی از مراتب آن را بعضی اشخاص نمیتوانند بفهمند و نباید آنها را ملامت کرد؛ ولی مقداری از آن را میفهمیم. میفهمیم که خدا تنها کارش این نیست که در عالم حرکت یا تغییراتی ایجاد کند؛ یا این که فقط صانع باشد. او هم خالق است و هم آفریدگار از عدم. خلق از نیستی به هستی میکند، انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون. اما حالا به راستی آیا بیش از این نمیشود خدا را شناخت؟ وقتی میگوییم کسی عالم را آفریده، این یک مفهوم کلی است. باید با برهان دیگری اثبات کنیم که آفریدگار یکی بیشتر نیست. نتیجه ضمیمه کردن آن برهان هم این میشود که کلی منحصر در فرد است. ولی بالاخره درک این مفهوم کلی است؛ آیا بیش از این نمیشود خدا را شناخت؟ باید از انوار کلام اهلبیت(ع)، استفاده کنیم و خیال نکنیم معرفت خدا منحصر است در این شناختها، معرفتها و درسهایی که میخوانیم، یا آنچه با فهم ظاهریمان از روایات و آیات استفاده میکنیم، عقل و فهم بشر راه کاملی برای معرفت خدا نیست. استناد میکنم به همین جملهای که در این مناجات آمده است که «خدایا، راه معرفت خودت را عجز از معرفت قرار دادی». اگر بخواهیم خدا را بشناسیم باید بگوییم همین است که ما نمیتوانیم تو را بشناسیم!
انواع وصفات محبین اهل بیت(ع)
در کتاب تحف العقول از سدیر صیرفی نقل شده است که میگوید: در خدمت امام صادق(ع) بودم، شخصی آمد و گفت: من از دوستان شما هستم. حضرت فرمودند: از کدام دسته از دوستان ما هستی؟ آن شخص سکوت کرد. من پرسیدم که آقا، مگر دوستان شما چند دستهاند؟ فقال له سدیر و کم محبوکم یا ابن رسول ا... فقال علی ثلاث طبقات؛ دوستان ما سه دستهاند. یک دسته، هم ما را در ظاهر دوست دارند و اظهار دوستی میکنند، و هم در دل. یک دسته فقط به زبان میآورند ولی در دل محبتی به ما ندارند، و دسته سوم در دل محبت دارند اما اظهار نمیکنند. هر کدام ویژگیهایی دارند. آنهایی که هم در دل محبت ما را دارند، و هم در ظاهر بیان میکنند، دارای کمالاتی هستند. خدا به واسطهی آنها بلاها را از مردم رفع میکند، دعاها را به برکت آنها مستجاب میکند، اینها عالیتریناند؛ هم النمط الاعلی. وقتی حضرت اینها را فرمود، آن شخصی که از محبین امام بود گفت: من از همین دستهام که هم شما را در باطن دوست دارم، و هم در ظاهر. حضرت فرمود: اینها علاماتی دارند؛ تو ببین این علامتها را داری یا نه؟! ان لمحبینا فی السر و العلانیه علامات یعرفون بها قال الرجل و ما تلک العلامات؟ قال(ع:) تلک خلال؛ این علامات چند چیز است. اولها انهم عرفوا التوحید حق معرفته؛ اولین علامت دوستان خالص ما که هم در سر و هم در آشکار ما را دوست دارند، این است که توحید را خوب شناختهاند؛ عرفوا التوحید حق معرفته و احکموا علم توحیده؛ علم توحید را کاملا محکم و متقن آموختهاند. و الایمان بعد ذلک بما هو و ما صفته؛ هم به ذات خدا ایمان آوردهاند هم به صفات خدا. ثم علموا حدود الایمان و حقائقه و شروطه و تاویله؛ دوستان واقعی ما، ایمان را سرسری نیاموختهاند بلکه حقایق و حدود و شرایط و معنای واقعی آن را آموختهاند. سدیر میگوید: یابن رسول ا...، تا حالا نشنیده بودم شما این گونه ایمان را تعریف کنید، خیلی بیان تازهای است! قال سدیر یا ابن رسول ا... ما سمعتک تصف الایمان بهذه الصفه، ان رایت ان تفسر ما قلت؛ اگر صلاح میدانید این فرمایشتان را تفسیر کنید. حضرت فرمودند: این که گفتم خدا را کاملا میشناسند و توحید کامل دارند به خاطر این است که مردم، خدا را چند جور میشناسند. بعضی در دلشان توهمهایی دارند و در واقع همین اوهام خودشان را میپرستند، که این یک نوع شرک است، من زعم انه یعرف ا... بتوهم القلوب فهو مشرک. بعضیها فقط اسم خدا را پرستش میکنند؛ ا...، رحمن، و مانند اینها را. پیداست که اینها خدا نیستند؛ بلکه ساختهی انسان است؛ الفاظ مخلوق است. بعضیها هم صفت را میپرستند هم موصوف را؛ پس به دو خدا قائلند؛ یعنی صفت را غیر از ذات میپندارند. و من زعم انه یعبد الاسم و المعنی فقد جعل مع ا... شریکا. و من زعم انه یعبد الصفه و الموصوف فقد ابطل التوحید لان الصفه غیر الموصوف؛ میگوید من هم صفت را عبادت میکنم هم موصوف را، پس صفت را غیر از موصوف میداند. این که توحید نشد!
معرفت شاهدانه
فرمود: دوستان ما باید توحید را خوب بشناسند تا شناختشان این طور نباشد. پس چگونه باشد؟ قیل له فکیف سبیل التوحید؛ قال(ع) باب البحث ممکن و طلب المخرج موجود. ان معرفه عین الشاهد قبل صفته و معرفه صفه الغائب قبل عینه. عبارتها پیچیده است. حضرت میفرماید ما وقتی میخواهیم چیزی را که حاضر است، حضورا بشناسیم، آنرا به واسطهی اوصافش نمیشناسیم. مثلا کسی نمیگوید: بچهام را از این میشناسم که وزن یا قدش فلان مقدار است و رنگش این طور است. در اینجا اول ذات را میشناسم، بعد میروم سراغ صفات. معرفه عین الشاهد قبل صفته؛ اگر چیزی حاضر است، شاهد است، یعنی حضور دارد و غایب نیست و بخواهم آن را بشناسم نمیگویم چه صفاتی دارد. اما اگر چیز غایبی را بخواهید بشناسید، ناچار اول باید صفاتش را بشناسید. دوستان واقعی ما کسانی هستند که خدا را به صورت شاهد میشناسند؛ یعنی معرفتشان شاهدانه است نه غایبانه؛ وقتی با خدا سخن میگویند گویا او را میبینند. یک نوع شناختی است که خدا را حاضر میبینند و احتیاج ندارند که او را با صفات بشناسند. اما دیگران که معرفتشان به این حد نرسیده، با صفات میشناسند، و این درکی است غایبانه. از اینجا میفهمیم، نوعی معرفت وجود دارد، که با معرفتهایی که با مفاهیم کلی و ذهنی پیدا میشود متفاوت است. این معرفت طوری است که خدای متعال نوری به انسان میدهد که گویا خدا را حضورا میبیند و مییابد؛ حالی برای انسان پیدا میشود که قابل وصف نیست. سپس انسان متوجه میشود که گویا خدا پهلویش حاضر بود. از ما میخواهند که اول توحید را کامل کنیم و برسیم به اینکه خدا را این گونه بشناسیم. البته اگر کسی نتواند معذوراست. اما اینها نشانهای است برای انسان، که خداوند راهی را نشان داده که اگر انسان بخواهد و همت داشته باشد، میتواند جزء کسانی شود که محبین اهلبیت «فی السر والعلانیه» هستند. اجمالا خیال نکنیم فقط باید الفاظی تعبدی بگوییم، ولو معنایش را نفهمیم، یا معنای یک صفتی را بفهمیم اما مصداقش را نیابیم. در جلسهی قبل اشاره کردم به عالم ذر که در آن معرفتی است که به شخص خدا پیدا شده است، نه به مفهوم آن. تعبیر روایت این است که خدا خودش را به بندگانش نشان داد؛ اراهم نفسه و لو لا ذلک؛ که اگر آن نبود، آنها حجت داشتند و میگفتند ما که نمیدانستیم؛ پس نشناختیم. در ذیل این روایت هم میگوید که آن دوستان ما که خدا را میشناسند مثل برادران یوسف هستند که خودش را با خودش شناختند، انک لانت یوسف قال انا یوسف. حضرت میفرماید: تو همه چیز را با خدا میشناسی و خدا را با خودش میشناسی، یعنی انسان میتواند طوری شود که خدا را با خودش بشناسد و خدا خودش به او بگوید: من خدا هستم (البته نه با این زبان.) در دعای ابوحمزه هم میخوانیم: بک عرفتک و انت دللتنی علیک... و لو لا انت لم ادر ما انت، اصلا معرفت حقیقی همین است. معرفتهای دیگر، معرفت صفات است، آن هم مفاهیم صفات. آنچه با براهین عقلی در فلسفه و کلام و ... اثبات میشود، نهایتا یک سلسله مفاهیم است. چیزی که از ما میخواهند آن است که دل، با خود خدا ارتباط داشته باشد نه با مفاهیم؛ و این کار شدنی است. حضرت میفرماید: اگر تو از دوستان واقعی ما هستی باید این علامتها را داشته باشی و اگر اینها را نداری ادعا نکن که من از محبین شما فی السر و العلانیه هستم. کسانی که چنین محبتی به ما داشته باشند، مایهی برکت عالم هستند. دیگران به واسطهی آنها آمرزیده میشوند و دعا به وسیلهی آنها مستجاب میشود. پس از ما خواستهاند که به این پایه از معرفت که داریم اکتفا نکنیم. و برای بالا رفتن، راهی جز اطاعت از خدا و پیامبر و اهل بیت(ع) نداریم. اینها با فشار آوردن به ذهن پیدا نمیشود! انسان باید با خدا آشتی کند، از خدا بخواهد که خدا، خودش این نور را عنایت فرماید، و گرنه تا ما با خدا قهریم و با دیگران آشتی، این نوع معرفت پیدا نمیشود، بنده باید تسلیم واقعی باشد، هر چه او میخواهد. آن وقت خدا این نور را در دل انسان قرار میدهد. ان شاءا... . منبع
آیتا... مصباح یزدی:
دفاع از ارزش های اسلامی مهم ترین وظیفه نیروهای نظامی است
اشاره: آنچه میخوانید، گزیدهای از سخنان آیتا... مصباح یزدی است که مورخ 13/10/86 در دیدار با روحانیون قرارگاه خاتمالانبیا بیان شده است.
یکی از برکات انقلاب، شکلگیری سپاه پاسداران است که نظیرش را در عالم سراغ نداریم. تصور مردم دنیا از سپاه، یک نیروی نظامی است که برای برقراری نوعی تعادل در نیروهای مسلح به وجود آمده؛ در صورتی که حقیقت امر، ایجاد نهادی براساس ارزشهای اسلامی است که میتواند برکاتی چشمگیر برای جامعه داشته باشد. اجمالاً طبق تصور دنیای مادی، دفاع از کشور به عهده یک نیروی نظامی به نام ارتش است. و اینها در طول سال یک کار تشریفاتی دارند و فقط برای دوران جنگ کاربرد دارند! با چنین نگرشی توقع ندارند که ارتش در مسائل فرهنگی، اقتصادی، آبادانی و... دخالت کند. در حالی که براساس ارزشهای اسلامی، انسان باید همواره تمام توانش را در راه بندگی و تقویت دین خدا به کار گیرد.
البته نمیتوان همه چیز از جمله ارتش را یکدفعه عوض کرد؛ به همین سبب عدهای بهطور خودجوش درصدد برآمدند نیرویی نظامی-دفاعی بر اساس ارزشهای اسلامی شکل دهند که تنها عهدهدار دفاع از مرزها نباشد بلکه در همه عرصهها کارآیی داشته باشد. این یک پدیده جدید در دنیا است که خدای متعال ایدهِ آنرا به حضرت امام رضوانا... علیه و یاران او الهام کرد و براساس ارزشهای اسلامی بهوجود آمد؛ در دفاع مقدس نقش اساسی خودش را به بهترین وجه ایفا کرد؛ بعد از پایان یافتن جنگ هم با همان انگیزه بالا، در حال دفاع از ارزشها و خدمت به انقلاب در همه عرصهها است. البته از ارتشهای دنیا هم گاهی برای مسائلی ضروری مانند زلزله و سیل و... استفاده میشود، اما اینکه نیروهای متخصصی داشته باشیم که در بعد نظامی بهترین کارآیی را داشته باشند، در بعد علمی بهترین اختراعات را داشته باشند، در بعد فرهنگی بهترین خدمت را برای کشور انجام دهند و در یک کلمه حافظ ارزشهای انقلاب باشند، کاری بسیار عظیم و توفیقی است که خدای متعال به شما مرحمت کرده و باید شکرگزار باشید.
اما به راستی تشکیل نهاد سپاه پاسداران، براساس کدام یک از مبانی فکری و اندیشه های بنیادین اسلام به وجود آمد و رشد کرد؟ برچه اساس میگوییم باید یک نیروی نظامی داشته باشیم که هم در صحنه نظامی کارآیی داشته باشد و هم در عرصههای دیگر؟
همانطور که میدانید؟ بینش انسانها درباره هستی و زندگی دستکم به سه بخش کلی تقسیم میشود. یک دسته معتقدند که زندگی منحصر به همین دنیا است و چیز دیگری در کار نیست، اگر فکر دیگری پیدا شود، به ضرر آدمی است و او را از ارزشهای خودش باز میدارد؛ چون ارزش غیر از اینها نیست! اگر به خدا و آخرت و چیزهایی از این قبیل فکر کند، از کارش باز میماند و پیشرفت اقتصادی نمیکند. گاهی در کشورهای اسلامی هم همین حرفها را مطرح میکنند! من یادم است سالها پیش مفتی تونس گفته بود امسال کارگرها روزه نگیرند تا به اقتصاد کشور لطمه نخورد! این تفکر، تازگی هم ندارد؛ قرآن از قول کفار نقل میفرماید که میگویند: «ان هی الا حیاتنا الدنیا نموت و نحیی» غیر از این زندگی، خبری نیست! ولی بینش اسلامی به ما میآموزد که: «و ما الحیوه` الدنیا الا لهو و لعب و انّ الدار الاخره لهی الحیوان» یعنی زندگی دنیا سرگرمی و بازیچه است که باید در جهت صحیح عقلایی به کار گیریم.
یک بینش میانه هم هست، میگویند: زندگی اصلی همین زندگی مادی است؛ ولی آدمی میخواهد دربارهِ ماورای این زندگی هم بیندیشد که آنرا نباید نادیده گرفت. او شبانهروز 23 ساعتش را صرف زندگی میکند، یک ساعت آن را هم برای نماز و عبادت بگذارد!
وظیفه ما فهم صحیح اسلام و عرضه کردن آن است. این کار بعد از انقلاب در جامعه ما صورت گرفته است. بر این اساس هم زندگی دنیا اهمیت دارد اما نه برای خودش، بلکه برای خدا. این فکر را گسترشدادن و در عمل پیادهکردن، از اهداف اسلام و انقلاب اسلامی است. امروز ملت ما در علم، اقتصاد، روابط بینالملل و مسائلی دیگر، گامهای بلندی برداشته است. همه اینها هست ولی مسلمان دنیاپرست نمی شوند. توده مردم مسلمان میکوشند که زندگی علی(ع) و امامان معصوم(ع) و در زمان ما مرحوم امام و مقام معظم رهبری حفظها... تعالی را الگو قرار دهند. این جهانبینی اقتضا میکند که آدمی هرچه را در توان دارد در راه خدا صرف کند و اقتضا نمیکند که من بخشی از زندگیام را در راه خدا قرار دهم و بخشی از آنرا برای خودم؛ چرا که خودم هم برای خدا هستم.
در دوران معاصر، طولانیترین جنگی که در کشور ما اتفاق افتاد، هشت سال طول کشید. آیا نظامیان ما باید منتظر باشند تا جنگ دیگری پیش بیاید تا به ایفای نقش بپردازند؟! باید هرچه را در توان داریم، در راه خدا صرف کنیم، حتی توانهای بالقوه؛ نه اینکه بکوشیم بیشتر راحت باشیم. اگر توفیقی پیدا کردیم و خدمتی انجام دادیم، باید اینرا نعمتی از خدا بدانیم و شکرگزار باشیم. براساس بینش اسلامی، کسی که میتواند در طول سال دهها کار ارزنده انجام دهد، نمیآید خودش را محصور کند برای یک آمادگی احتمالی؛ باید ببیند همین الان چه کاری در راستای اطاعت خدا، خدمت به خلق او و پیشرفت اسلام میتواند انجام دهد.
براساس روایات معصومین(ع)، یک ساعت پای مذاکره علم نشستن به اندازه دوازده هزار ختم قرآن ثواب دارد؛ یعنی عمر آدمی اینقدر ارزش دارد! با این وصف حیف نیست که آنرا برای مسائل بیارزش صرف کنیم؟! فکر انقلابی اسلامی این است که چگونه بیشتر از عمرم در راه خدا و خدمت به خلق او استفاده کنم. این فکر اقتضا میکند که نیروی نظامیاش هم فقط به کار نظامی اکتفا نکند؛ بلکه اگر مهارت مهندسی دارد از آن استفاده کند، اگر در تجارت و بازرگانی تخصصی دارد برای اقتصاد مملکت خدمت کند، و... . پس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی یعنی نیرویی که تمام توانش را برای خدا و پیشرفت اسلام صرف میکند، آنهم نه فقط در زمینه نظامی؛ بلکه در هر زمینه ممکن! به حسب این بینش،باید بیاندیشیم چه خدمتی برای جامعه انجام دهیم که نفع بیشتری برایشان داشته باشد؟ سطح زندگی فقرا را بالاتر بیاوریم، وسایل ازدواج جوانها را فراهم کنیم و...؟! همه اینها بسیار خوب است اما نفع اینها تا چه وقتی ادامه دارد؟ اگر شما آنقدر درآمد داشته باشید که تمام خانوادههای فقیر را تأمین کنید، این نفع تا چه وقتی ادامه دارد؟ تا هنگامی که آنها زنده هستند. آیا برای بعد از مرگشان هم فایدهای دارد؟! اما اگر برای دینشان خدمت کردید و ایمانشان را بالا بردید، برای ابدیتشان خدمت کردهاید. اگر اخلاقشان اصلاح و ایمانشان تقویت شد، چه نفعی عایدشان میشود، و تا چه وقت ادامه دارد، تا بینهایت! پس خدمتی ارزندهتر است که برای پیشرفت دین مردم مؤثر باشد، ایمانشان را تقویت و اخلاقشان را اصلاح کند، تقوا را در جامعه رواج دهد، احساس مسؤولیت را در افراد تقویت کند و در یک کلمه، دین مردم تقویت شود. هیچ خدمتی از این بالاتر نمیشود، برای اینکه نتیجهاش نامحدود است. شما باید قدر خودتان را بدانید که خدا توفیقی به شما داده که برای دین مردم خدمت کنید. اگر یکی از وظایف سپاه پاسداران، پاسداری از ارزشهای انقلاب است، یعنی باید تلاش کند ارزشهای اسلامی رواج پیدا کند. باید قدر اسلام و انقلاب را بدانیم و از خدا توفیق بخواهیم که بتوانیم وظایفمان را انجام دهیم. اول دین خودمان را حفظ کنیم و بعد دست دیگران را هم بگیریم. منبع
اشاره: آن چه در ذیل میخوانید، گزیدهای از سخنان آیتا... مصباح یزدی در جمع نیروی دریایی سپاه پاسداران است که مورخ 5/9/86 در مشهد مقدس بیان شده است.
یکی از نهادهایی که برای زندگی اصیل اجتماعی ضرورت دارد، نهاد دفاع است. اصل این نهاد در همه جوامع بشری وجود دارد؛ اما کیفیتش تفاوت میکند. بعضی از کشورها مانند سوئیس، ارتش رسمی و ثابتی ندارند و افراد موظفند در طول سال چند روز را به تمرینهای نظامی اختصاص دهند، ولی سایر کشورها کمابیش ارتش منظم و ثابت دارند. دفاعهایی که در دنیا تحقق پیدا میکند، همه در برابر تهاجم دشمنانی است که منافع مادی جامعه را تهدید میکنند؛ حداکثر این است که به منافع سیاسی و اقتصادیشان هم آسیب بزند. اما کشوری را سراغ نداریم که ارتشی برای دفاع از ارزشهای حاکم بر جامعه داشته باشد. پیامبران وقتی حکومتی تشکیل میدادند، مهمترین چیزی را که لازم میدانستند از آن دفاع شود، ارزشها و فرهنگ دینی بود.
دفاع در نظام اسلامی چگونه است؟ آیا دولت اسلامی افرادی را برای تشکیل نیروی دفاعی کشور استخدام میکند؟ در اسلام، ارتش ثابتی نداریم که کارمند و حقوق بگیر باشند و از اسلام دفاع کنند. همانطور که نماز خواندن واجب است، دفاع از کشور اسلامی هم وظیفهای شرعی محسوب میشود و کسی برای ادای آن پول نمیگیرد. در کنار نماز، روزه، حج و... ، جهاد هم تکلیف واجب است. هر مسلمانی باید در شرایط خاص آن را انجام دهد و نه تنها نباید برای این مزد بگیرد، بلکه در صورت نیاز، باید پول هم خرج کند: «وجاهدوا بأموالکم و ا‡نفسکم فی سبیلالله». پس در اصل نظام اسلامی، دستگاه دفاعی بهگونهای که کارمندانی حقوق بگیر در آن مشغول باشند، وجود ندارد. البته زندگیشان باید از بیتالمال تأمین شود؛ اما اگر تمکن داشته باشند، خودشان باید خرج کنند.
تشکیل ارتش بیست میلیونی به فرمان امام (ره) هم برگرفته از دستور اسلامی جهاد و ضرورت آمادگی مسلمانان برای دفاع از کیان اسلامی است. در جامعه اسلامی برخلاف جوامع دیگر، همه افراد باید آماده دفاع باشند. همچنین وظیفه قوای نظامی در آن، به تأمین امنیت مالی و جانی منحصر نمیشود، بلکه مهمترین وظیفه، دفاع از دین است. اگر دشمن بخواهد دین مردم را بگیرد، دفاع از دین آنها بر هر دفاعی برتری دارد و حتی در صورت نیاز باید جانها و اموال و اقتصاد مملکت هم فدا شود. یعنی در نظام اسلامی اول باید از دین دفاع کرد و بعد نوبت به مال و جان و زمین میرسد. این، ویژگی اختصاصی نظام دفاعی اسلام است.
انقلاب، بسیاری از ارزشهای اسلامی را زنده کرد. به برکت قیام امام(ره) و پیروزی انقلاب اسلامی، مسائل بسیاری را از اسلام یاد گرفتیم و مقداری از آنها را هم عمل کردیم. مسؤولان را خود مردم بر سرکار میآورند. اگر ما سست شویم، آنها سستی میکنند. وقتی با لطف خدای متعال، حقایقی مطرح و برکاتی از آن ظاهر میشود، باید دقت کنیم از بین نرود و تحریف نشود. تحریفهایی که در ادیان اتفاق افتاده، کم کم پیدا شده است. امروزه تثلیث، رکن اول دین مسیحیت محسوب میشود! آیا در اصل دین مسیحیت، چنین چیزی بوده است؟! بعد از مدتها از زمان حضرت عیسی (ع) شخصی به نام پولس آمد و افکار شرکآمیز را با مسیحیت آمیخت تا پذیرش آن برای مشرکین آسان شود! الان در بسیاری از آیینهای بتپرستی هم این تثلیث به نحوی وجود دارد. در قانون اسلام، پیغمبر از طرف خدا برای خودش جانشین تعیین کرد؛ اما هفتاد روز بعد مردم فراموش کردند! هنوز پیغمبر دفن نشده بود که برای او جانشین تعیین کردند! اینها عبرت است تا ما تصور نکنیم وقتی حقیقتی ثابت شد، دیگر همیشه ثابت میماند.
بسیج امر جدیدی نیست؛ بلکه همان مسلمانی واقعی است. بسیجیهای خالص دقیقاً همان چیزهایی را میگویند که اسلام گفته است. قرآن میفرماید: «اولئک هم الصادقون». مؤمنان زیاد هستند.اما یک عدهشان راست میگویند: «من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه». همه راست نمیگویند، من چیزهایی میگویم که عملم آنها را تصدیق نمیکند. بسیجی بنا را بر صداقت گذاشته است. میگوید من وقتی به ولایت فقیه معتقدم، پایش میایستم. دیگری هم میگوید به ولایت فقیه معتقدم، اما برای مصلحت روزگار میگوید! ما میگوییم اعتبار قانون اساسی به ولی فقیه است؛ اما او میگوید ولی فقیه چون در قانون اساسی آمده، من قبول دارم! بسیجی کسی است که میگوید: من به خودم متکی نیستم، به قدرتهای خارجی و تکنولوژی هم تکیه ندارم؛ فقط به یاری خدا متکی هستم و وظیفهام را انجام میدهم، اگر بگویند جبهه، میگویم: چشم. اول جنگ چهجور بود؟! آقای بنی صدر که فرمانده کل قوا بود، اجازه نمیداد پاسدارها حتی سادهترین سلاح را داشته باشند! بسیجی میگوید: خدا یاری میکند و من به او متکی هستم. وقتی اطاعت امام لازم است و او فرمان میدهد جبهه را پر کن، میگویم: چشم. پس بسیجی، چیز تازهای نیست و احتیاج به تعریف ندارد. بسیجی کسی است که میگوید خدا و پیغمبر و امام راست گفتهاند و من مطیع هستم. اینها همان اسلام است و چیز اضافهای ندارد.
«یا ا‡یها الذین آمنوا آمنوا بالله و رسوله». خیلی جالب است. هیچ وقت شما شنیدهاید که بگویند ای ایرانیها، ایرانی باشید؟! قرآن میفرماید: ای کسانی که اهل ایمان هستید، ایمان داشته باشید! یعنی آن ایمانتان ادعایی است؛ بیایید راست بگویید. اگر واقعاً ایمان دارید، باید توکلتان به خدا باشد و از پیغمبر اطاعت کنید. اگر به خدا و روز قیامت ایمان دارید، بعد از حرف پیغمبر خدا، چون و چرا کردن معنا ندارد.
معلوم نیست هر کس که میگوید بسیجی است، راست بگوید. باید در عمل ثابت کند که بسیجی است. یکی از شرایطش اطاعت از ولی فقیه است. باید ثابت کنیم که راست میگوییم. اگر فهمیدیم که اینجا خلاف نظر ولی فقیه است و او نهی کرده، آیا باز هم تفسیر یا قرائت جدید مطرح میکنیم؟! من روی این جمله تکیه میکنم؛ چون مهمترین رکنی است که باید ثابت کنیم راست میگوییم. خدا و پیغمبر را همه مسلمانها قبول دارند؛ اما فقط ماییم که در سایه ولایت فقیه به پیروزی رسیدیم و جامعه اسلامی تشکیل دادیم و الا کسانی که انقلاب کردهاند و زحمت کشیدهاند، کم نیستند. افغانستان را ببینید. سختیهایی که آنها کشیدند، از سختیهایی که ما در انقلابمان کشیدیم بیشتر بود؛ اما عاقبتشان چه شد؟ از زیر یوغ یک ابرقدرت در آمدند و رفتند زیر یوغ یک ابر قدرت دیگر با اقمارش! بعد از بیست سال مبارزه و فداکاری و تحمل مشکلات، تسلیم یک ابرقدرت کافر شدند و آبرو و حیثیت و همه چیزشان را دادند. چرا؟ کم مبارزه کردند؟! کم گروههای جهادی داشتند؟! آنها ولیفقیه نداشتند.
قدر نعمت ولایت فقیه را بدانیم. جدی باشیم و نگذاریم دشمنان این پایه را سست کنند. امروز در داخل کشور توطئههای عجیبی با پشتیبانی خارجی انجام میگیرد تا اعتقاد به ولایت فقیه را سست کنند. هوشیاری برای بسیجی، شرط اول است. متوجه باشیم خطر از کجاست و کجا را تهدید میکند. اگر بخواهیم شکر نعمتهایی را ادا کنیم که خدا به ما داده و همهاش به برکت ولایت فقیه - یعنی نایب امام زمان(عج-) نصیب ما شده است، با خودمان عهد کنیم که راست بگوییم، ظاهرمان با باطنمان هماهنگ باشد. در ظاهر تسبیح دست نگیریم و ذکر بگوییم و در باطن دلمان با شیطان باشد و مشغول شیطنت! در ظاهر نیاییم از بسیجی تعریف کنیم و در باطن با گروههای سیاسی بند و بست داشته باشیم و موقع را‡یدادن یک جور دیگر باشیم. بنا بگذاریم که راست بگوییم و آنچه را میگوییم باور و عمل کنیم.
بلاهایی که بر سر مسلمانها آمده، یا در اثر نادانی و فریب خوردن از دشمن بوده یا در اثر دورویی و نفاق. الحمدلله مردهایی در جامعه ما هستند که از اول تا آخر عمرشان پای حرفشان ایستادهاند. این مردها ممکن است یک جوان سیزده ساله و یا یک پیر مرد هشتاد ساله باشد. مرد هستند؛ پای حرفی که میزنند میایستند و هر روز به یک رنگی در نمیآیند. آنچه باعث پیروزی شده، این مردانگی و ثبات قدم است. اگر ما استقامت داشته باشیم، فرشتگان خدا هم به کمک ما میآیند: «ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه»؛ آنهایی که گفتند ما بنده خداییم و در این راه استقامت کردند، فرشتگان بر آنها نازل میشوند، بشارتشان میدهند و تقویتشان میکنند. این فرمول را یاد بگیریم: راست بگوییم، هوشیار باشیم، فریب نخوریم و پای ادعایمان بایستیم. در این صورت، دنیا و آخرتمان تأمین است. اگر هر کدام از اینها ضعف پیدا کند، به همان اندازه شکست میخوریم. منبع
آیتا... مصباح یزدی:
باورها و ارزش های ناب باید مبنای تمدن اسلامی قرار گیرد
اشاره: آنچه در ذیل میخوانید، گزیدهای از سخنان آیتالله مصباح یزدی در دانشگاه فردوسی مشهد میباشد که در تاریخ 5/9/86 بیان شده است.
موضوع بحث، احیای تمدن اسلامی در پرتو الگوی توسعه ایران اسلامی است. بنده ابتدا مبادی تصوری بحث را توضیح میدهم، زیرا اگر مبادی تصوری هر بحثی درست روشن شود، تصدیقاتش چندان مشکل ندارد. واژه اول، تمدن اسلامی است. تمدن و اسلامی بودن آن یعنی چه؟ تمدن یعنی شهرنشینی. منتها این واژه در اصطلاح علوم اجتماعی به ویژگیهایی از زندگی اجتماع گفته میشود که دارای پیچیدگیهایی خاص ناشی از پیشرفت علم و صنعت از یک سو و پیشرفت مدیریت از سوی دیگر باشد. تمدن درباره جامعهای اطلاق میشود که از حالت بدوی خارج شده و اجتماع نسبتاً بزرگی را تشکیل داده و اعضای آن جامعه روابط پیچیدهای با هم برقرار کرده باشند. رشد این روابط در سایه پیشرفت علم و تکنولوژی میسر خواهد بود و پیدایش این روابط پیچیده به روشهای مدیریت ویژهای احتیاج دارد که ممکن است متناسب با هر عصر و شرایط خاص زمانی، مکانی و ویژگیهای آنجامعه متفاوت باشد.
البته همانطور که میدانید، تمدن با واژه فرهنگ قرابت دارد و گاهی این دو به جای هم به کار میروند یا هر کدام طوری استعمال میشود که معنای دیگری در آن مشاهده شود. هنگامی که این دو در مقابل هم قرار میگیرند، باید فرق بین این دو را شناخت. تمدن بیشتر به ظواهر زندگی اجتماعی توجه دارد، اما آنجا که پای معنا به میان میآید، با فرهنگ ارتباط پیدا میکند. چون در زندگی اجتماعی این دو اغلب با هم هستند، جدا کردن حیثیت مادی از حیثیت معنوی آن مشکل است. پس وقتی میگوییم تمدن اسلامی، یعنی آن ویژگیهای زندگی اجتماعی که متاثر از اسلام است. البته وقتی میگویند تمدن اسلامی، گاهی منظور تمدن مسلمانها است و نسبت دادن به اسلام فقط از آن رو است که کسانی که این کارها را انجام دادهاند، مسلمان هستند. مانند اینکه گاهی فلسفه اسلامی میگوییم در مقابل فلسفه مسیحی، یعنی این فلسفه مسلمانها است. ولی گاهی منظور فلسفهای است که متاثر از فکر اسلامی باشد، یعنی اسلام آن را ابداع کرده یا پرورش داده و یا به کار گرفته باشد. اینجا هم میگوییم تمدن اسلامی،گاهی منظور تمدن مسلمانها است. در کتابهایی که غربیها درباره تمدن اسلام نوشتهاند، منظورشان همان تمدن مسلمانهاست. اغلب هم، اسلام و عرب را مساوی میدانند، بخصوص فرانسویها. اخیراً آلمانیها اسلام را با فرهنگ ترکزبانها یکی میدانند، چون مسلمانهایشان اغلب ترک زبان هستند.
به هر حال این تمدن اسلامی که ارزش دارد دربارهاش بحث کنیم، آن جهاتی از تمدن است که متأثر از فکر اسلامی باشد. مگر فکر اسلام چه تأثیری در بنیادها و نهادهای تمدن دارد؟ برای روشن شدن بحث، باید ببینیم اسلام چیست؟ و آیا میتواند در تمدن اثر داشته باشد؟ و اگر مؤثر است، چه تأثیری دارد؟
اسلام، دو عنصر اساسی دارد: عقاید و ارزشهای رفتاری. به یک تعبیر میتوانیم بگوییم اساس اسلام بر یک سلسه باورها و ارزشها استوار است. اسلام بهطور مستقیم درباره شکل کار و زندگی مردم دخالتی ندارد. یعنی نمیآید بگوید چه آشی بپزید، ساختمان را چه طور بسازید و... . وقتی با اینها کار دارد که جنبه ارزشی پیدا کند و مصلحتی برای جامعه داشته باشد. اسلام حتی اصالتاً با دارو و درمان کاری ندارد که فلان بیماری چگونه شناخته و معالجه میشود. اگر اسلام میگوید مشروبات الکلی را نخورید، به خاطر بعد ارزشی است که میگوید این حرام است، به عقل ضرر میزند و... . پس اساس اسلام در دو بخش باورها و ارزشها است. حالا اگر این تعریف را بپذیریم که فرهنگ نیز بر دو رکن باورها و ارزشها قرار دارد، آن وقت متوجه میشویم که اسلام به طور مستقیم با فرهنگ کار دارد نه با تمد. چندی پیش عدهای دانشگاهیها خدمت مقام معظم رهبری رسیده بودند. ایشان فرمودند: منظور ما از فرهنگ، عقاید و اخلاق است. برخلاف ما که وقتی در محاوراتمان واژه فرهنگ را میگوییم، بیشتر آداب و رسوم و زبان فارسی و این حرفها به ذهنمان میآید! و وقتی ده درصد بودجه کشور را برای فرهنگ میگذارند متأسفانه معمولاً صرف همینها میشود. بنابراین اساس فرهنگ، باورها و ارزشها است و مسائل دیگر جنبه فرعی و ثانوی دارد. شکل خانهسازی یا برخی آداب و رسوم، ماهیت فرهنگ را عوض نمیکند. فرهنگ جامعه هنگامی تغییر میکند که باورهایش درباره هستی و انسان و ارزشهای حاکم بر زندگی تغییر کند. اصول دین و فروع دین هم بیشتر به باورها و ارزشها مربوط است. باورها را بیشتر در اصول و ارزشها را در فروع دین مطرح میکنیم. پس حقیقتاً جایی که اسلام در زندگی اجتماعی مردم اثرمیگذارد، در بعد فرهنگی است و به وسیله فرهنگ، با تمدن ارتباط پیدا میکند. به همین خاطر، مسائل فرهنگی و تمدن با هم آمیخته است. حتی یک پدیده از جهتی مربوط به تمدن و از جهتی مربوط به فرهنگ است. اگر شکل ظاهری و جهات محسوس آن را حساب کنید، بُعد تمدنی است و اگر جهات معنوی آن را در نظر بگیرید،آن بار معنایی که در بر دارد و حکایت از باور یا ارزش خاصی میکند، آن با فرهنگ جامعه ارتباط دارد.
به هر حال اگر بگوییم اسلام در تمدنهایی تأثیر گذاشته، این تعبیر را وقتی به کار میبریم که توجه داشته باشیم اسلام مستقیم در فرهنگ مردم اثر میگذارد و از راه تأثیر بر فرهنگ، در مظاهر تمدنشان هم تأثیر میگذارد و تغییراتی ایجاد میکند.
ما معتقدیم که اسلام ابتدا در جوامع عرب و بعد بر دو تمدن بزرگ آن دوران یعنی ایران و روم اثر گذاشت. معنایش این است که اسلام ابتدا فرهنگ این جوامع را تحت تأثیر قرار داد. اسلام در جامعه عرب آن زمان طلوع کرد و فرهنگ منحط آن را زیر و رو نمود. آن قدر عقاید اسلامی بر دلایل منطقی استوار بود که همان بحثها بعد از 14 قرن هنوز اعتبار خودش را از دست نداده و دستمایه فلسفه اسلامی امروز است. از لحاظ ارزشها همان مردم عقب افتاده را به جایی رساند که نمونههایش در جوامع دیگر کم یافت میشود. اگر بخواهیم نمونه دستپروردههای مکتب پیامبر اسلام را در جامعهِ معاصر معرفی کنیم، بسیجی را معرفی میکنیم. بسیجیهای دوران دفاع مقدس، نمونه آن دست پروردهها هستند.
تمدن اسلامی فقط متأثر از عناصر درونی خودش نبود. عوامل زیادی از خارج در این تمدن اثر گذاشتند. عوامل بیرونی و بیگانه، هم در فرهنگ مسلمانها اثر گذاشت و هم در تمدنشان. آثاری که مسلمانها از عوامل بیرونی گرفتند، بیشتر به شکل ظاهری در زندگیشان و پیشرفتهایی مربوط میشد که مسلمانها در معماری، صنایع، طب و بسیاری از علوم کردند. این پیشرفتها همهاش برخاسته از فکر اسلامی نبود، چون همان طور که عرض کردم، اسلام مستقیماً با اینها سر و کار ندارد. بله! اسلام به اصل علم خیلی بها داد. اما رسالت اسلام این نبود که علم خاصی را به جامعه تزریق یا یک سلسه داروهایی را برای بهداشت جامعه معرفی کند. البته پیشوایان اسلام گاهی تفضلاً این راهنماییها را میکردند؛ اما کار پیغمبر اسلام یا امامان این نبود که دارو و درمان برای مردم درست کنند. پیشرفتهایی که در تمدن مسلمانها پدید آمد، جز آنچه غیرمستقیم متأثر از فرهنگ اسلامی بود، بیشتر از عوامل دیگر و تلاشهای مسلمانان ناشی میشد و باید گفت نقشی که ایرانیها داشتند بسیار ممتاز بود. تاثیری که ایرانیها بر پیشرفت تمدن اسلامی در عالم گذاشتند، فوقالعاده بود. متأسفانه خیلی جاها تعصباتی مانع شده است از این که حقش را ادا کنیم. اسلام تاثیرات مثبتی گذاشت ولی با عوامل بیگانه آمیخته شد. به همین سبب بعضی از این عوامل بیگانه مضر بود و موجب تحولاتی منفی در فرهنگهای مسلمانها شد.
یکی از ویژگیهای فرهنگ، دیرپا و زمانبر بودن است. بنده نشنیدهام که فرهنگ یک جامعه در ظرف مدت کوتاهی به کلی عوض شده باشد. تحولات فرهنگی معمولاً دیرپا هستند. با این که اسلام بیشترین اثر را در تحولات فرهنگی مردم عرب گذاشت، اما ریشههایی از فرهنگ جاهلی همچنان در میان مسلمانها باقی ماند. بالاخره همه کسانی که مسلمان میشدند، در یک سطح اسلام را نمیپذیرفتند و عمل نمیکردند و تحولات فرهنگی که پیدا کردند بسیار متفاوت بود. بعضی از آثار فرهنگی قبل از اسلام سالها بلکه قرنها در میان مسلمانها باقی ماند و نتایج خودش را در زندگی آنها به جا گذاشت. راه دوری نرویم. در کشور ما که تقریبا از همان سدههای اول با اسلام آشنا شدند و پیشتاز قافله تمدن اسلامی در عالم بودند، هنوز در گوشه و کنار آثار فرهنگ جاهلیت یا فرهنگ قومی و قبیلهای قبل از اسلام را میبینیم که هیچ ربطی به اسلام ندارد. در بعضی از شهرها، اگر دختر عمویی بخواهد با خواستگاری ازدواج کند، باید با اجازه عمو و پسر عمو باشد، وگرنه کدورت و جنگ پیش میآید! این مربوط به همین دوران کنونی است. مسلمان هم هستند با اسمهای اسلامی؛ اما چنین فرهنگی دارند! این فرهنگ جاهلی است. و یعنی اسلام نتوانسته این آثار فرهنگی را ریشهکن کند. پس وقتی یک جامعه اسلامی است و فرهنگ اسلامی دارد، معنایش این نیست که هر چه دارد از اسلام است، یا هر چه مال اسلام بوده در آنها نفوذ کرده و چیزهایی که ضد اسلام بوده بر انداخته است. مسائل فرهنگی بسیار دیرپا و دیر تاثر است و به این زودیها از بین نمیرود و عوض نمیشود؛ مگر کسانی خیلی جدی تصمیم بگیرند تا فرهنگشان را عوض کنند.
عواملی که گفتیم غیر اسلامی و بیگانه است و میتواند در فرهنگ مردم و به تبع در تمدن آنها اثر بگذارد، لازم نیست که حتما از خارج مرزها وارد شده باشد. عوامل بیگانه از اسلام ممکن است داخلی باشد ولی ربطی به اسلام ندارد. گاهی کسانی از روی شیطنت به آن پوشش اسلامی میدهند. یعنی یک عامل غیر اسلامی بلکه ضد اسلامی را جامه اسلامی میپوشانند و به نام اسلام در جامعه رواج میدهند و منشا تحولاتی در فرهنگ جامعه و سپس در تمدن آنها هم میشود. یک مثال عرض میکنم. بعد از دوران خلفای به اصطلاح راشدین، سلاطین بنیامیه و بنیعباس، هر دو به نام اسلام حکومت میکردند. اینها تحولاتی را در فرهنگ و تمدن کشورهای اسلامی به وجود آوردند. اما روح اینها نه تنها اسلامی نبود، بلکه ضد اسلامی بود.
رفتار غیراسلامی این افراد که به نام اسلام و تمدن اسلامی انجام میشد آثار منفی بدی در جهان نسبت به اسلام و مسلمین باقی گذاشت. نمونهاش در لشکرکشیهای سلاطین عثمانی به اروپا مشهود است. امروز خیلیها تمدن اسلامی را با تمدن طالبانی، تمدن عثمانی و چیزهایی از این قبیل میشناسند! در حالی که رفتارهای ظالمانه این مسلمان نماها، غیر اسلامی بلکه ضد اسلامی بوده و هست. نظیرش در دولت عباسیان و امویان بود، اینها با اولاد پیغمبر خود چطور رفتار کردند؟! شما از کسانی که طفل شیرخواره نوه پیغمبر را با تیر سه شعبه زدند، توقع دارید که با کفار چگونه رفتار کنند؟! آیا این رفتارها سمبل تمدن اسلامی است؟! آیا کارهای بنیامیه در کربلا، نماد یک تمدن اسلامی بود؟! شبیه این رفتار را در جاهای دیگر هم داشتند. امروز بسیاری از مستشرقین وقتی درباره تمدن اسلامی صحبت میکنند، لشکرکشیهای سلاطین را ذکر میکنند که به نام جهاد انجام میدادند! آیا لشکرکشیها و جنایتهای آن سلاطین همان جهادی است که اسلام میگوید؟! اسلام میگوید: چرا برای کمک به مردم مستضعف بر نمیخیزید؟ البته منشور سازمان ملل اجازه نمیدهد و میگوید: دخالت در امور داخلی دیگران جایز نیست، شما حق ندارید به مردم فلسطین کمک کنید، آنجا اسرائیل هر کاری میخواهد بکند؛ ولی شما در امور داخلی آنها دخالت نکنید! اسلام آنجایی که میگوید جهاد کنید، این جهاد به نفع مستضعفین و کسانی است که زیر یوغ ستمگران له میشوند یا کسانی که به واسطه تسلط ظاهری کفار از هدایت محروم هستند. میگوید شما بروید با سردمداران کفر که مانع هدایت انسانها میشوند، مبارزه کنید تا راه هدایت دینی مردم باز شود. متأسفانه جنایتهای حاکمان جور در تاریخ به پای اسلام گذاشته شده و مانع میشود که ما بتوانیم اسلام را درست به جاهای دیگر معرفی کنیم. همین امروز که روزنهای باز شده تا بتوانیم اسلام را به مناطق دیگر دنیا معرفی کنیم، ببینید چطور خیل داوطلبها برای ارتباط با کشورهای اسلامی و آشنا شدن با اسلام راه افتادهاند. یکی از دوستان ما که از اول انقلاب به آرژانتین رفته بود، میگفت در آن جا یک یهودی کلاس اسلام شناسی باز کرده و از مردم پول میگیرد تا اسلام را به آنها یاد دهد!
مردم چقدر برای شناختن اسلام واقعی عطش دارند که نزد استاد یهودی هم میروند، با اینکه میدانند آن یهودی چقدر با اسلام دشمن است. خود من چند سال پیش در آرژانتین بودم. بعضی از کشیشهای مسیحی در جلسات سخنرانی من شرکت میکردند. من مقداری از معارف شیعه را بیان میکردم؛ خدای من گواه است که اشک از چشمانشان میریخت! با علاقه زایدالوصفی گوش میدادند و تحت تأثیر واقع میشدند.
وقتی اسلام واقعاً آنطور که هست، معرفی شود، فطرتهای پاک مردم اینطور آماده پذیرش است، و ما چقدر مسؤول هستیم که نتوانستهایم همین اسلام را خیلی ساده به دنیا معرفی کنیم و بگوییم اسلام این است! اگر ما بخواهیم کوتاهیهای گذشته و مقداری از تخریبهای دیگران نسبت به اسلام را جبران کنیم، الان فرصت مناسب است.
اگر بخواهیم اسلام را درست معرفی کنیم، با دو آسیب عمده روبهرو هستیم: یکی اینکه عناصر بیگانهای که هنوز در فرهنگ و تمدن ما باقی مانده، همچنان به نام اسلام قالب زده میشود و کسانی تصور میکنند که اسلام یعنی اینها. مثلاً در افغانستان یا پاکستان قشرهای مسلمانی هستند که واقعاً به اسلام علاقه دارند ولی میبینید اغلب خانمهایشان چیزهایی میپوشند که اصلاً معلوم نیست این یک مجسمه است یا انسان، اصلاً چشم دارد و جایی را میبیند یا نمیبیند. وقتی میگویند کشور اسلامی، خیال میکنند زنهای کشور اسلامی باید اینطور باشند! نمونه دیگرش سنتهای قومی یا جاهلی در کشور خودمان است که همچنان اینها را خلط میکنیم و دیگران هم به نام اسلام میشناسند. این عناصر بیگانهای که سلبی و نفرتآور است، باعث بدبینی دیگران به اسلام میشود و خیلیها هم تصور میکنند اینها از اسلام است!
یک خطر هم درست در نقطه مقابل این است؛ یعنی برای اینکه اسلام را طوری معرفی کنیم تا مردم دنیا خوشبین شوند، آن را دستکاری کنیم، از گوشه و کنارش بزنیم تا دیگران بپسندند! این خطر کمتر از آن یکی نیست. بالاخره ما باید اسلام را آنطور که هست معرفی کنیم. اگر کسی خوشش آمد، قبول کند و الّا قبول نکند. رسالت ما این است که اسلام واقعی را به دنیا معرفی کنیم، نه اینکه چیزی را به نام اسلام معرفی کنیم که مردم بپذیرند، یا عناصری را به اسلام اضافه کنیم که موجب نفرت آنها شود. هر دو اینها غلط است و متأسفانه هر دو خطر عینیت دارد. گروهی افتخار کردند که ما در فلان کنفرانس، اسلام را طوری معرفی کردیم که مارکسیستها هم گفتند اگر اسلام این است ما مسلمانیم! ببینید اسلام را چگونه معرفی کرده است که حتی مارکسیست منکر خدا هم بگوید من هم مسلمانم! این دو آسیب را باید شناسایی کرد. نه بیاییم چیزهایی را که به اسلام ربط ندارد، روی تعصبات و عادات قومی و نژادی به نام اسلام قالب بزنیم تا مردم بدبین شوند، و نه حقیقتهایی را از اسلام حذف کنیم برای اینکه دیگران بپسندند! هر دو اینها خطرناک و خیانت است. اسلام امانتی در دست ما است و باید آنرا همانطور که هست، معرفی کنیم و تلاش نمائیم فرهنگ و تمدن خود را براساس آموزههای اسلام ناب پایهگذاری کنیم و توسعه دهیم.
مناجات الشاکین: دومین مناجات از مناجات خمسه عشر مناجات الشاکین است یعنی کسانی که نزد خدا شکایت میکنند. البته این شکایت از امور مادی و دنیوی یا ظلمهایی که در دنیا به ایشان میشود نیست. شکایتها از مشکلاتی است که در راه انجام وظایف، تعبد به خدا و در راه رسیدن به کمال انسان وجود دارد. در این مناجات محور این شکایتها سه چیز است؛ نفس، شیطان و قلبی که سیاه و سخت باشد. این مناجات با این جمله شروع میشود: «الهی الیک اشکو نفسا بالسوء اماره» شکایت از نفس اماره است.
نفس اماره
در قرآن هم از زبان حضرت یوسف(ع) این اصطلاح به کار رفته است که «و ما ابری نفسی ان النفس لاماره بالسوء الا ما رحم ربی؛» اصطلاح «نفس اماره» از همینجا گرفته شده است. اماره صیغهی مبالغه از امر است یعنی نفسی که بسیار امر میکند، امر به کار بد. اجمالا میدانیم عاملی درون ما هست که همواره ما را به کارهای بد دعوت میکند اما باید بدانیم رابطهاش با قلب و عقل چیست؟ عمیقتر این که اصلا خدا چرا چنین قوهای را درون ما قرار داده است و چطور میشود با آن مبارزه و از تاثیرات سوءش جلوگیری کرد؟ یک شیوهی بحث این است که ما آیات را بررسی کنیم و ببینم موارد استعمال نفس کجاست؟ یک راه هم بحثهای عقلی و بحثهای علم النفس است که آن هم راه خودش را دارد. اما بالاخره باید دانست این نفس چیست؟ چه طور امر به گناه میکند؟ این چه عاملی است که همهاش میگوید گناه کن؟
کدام نفس
از آن وقتی که خودمان را شناختیم یادمان هست که گرسنه و تشنه، یا شاد و ناراحت میشدیم. این حالاتی که برای ما پیدا میشد چیزهایی بود که تحت اختیارمان نبود. من نبودم که به اختیار خودم، خودم را گرسنه یا تشنه میکردم؛ یا غضب و شهوت را در خودم ایجاد میکردم. من نیازی را احساس میکردم و در اثر آن برانگیخته میشدم که کاری را انجام بدهم. آن وقت که ما گرسنه میشدیم، میل داشتیم اطاعت خدا کنیم؟ یا میل داشتیم دشمنی با خدا کنیم؟ یا هیچ کدام؟ گرسنه که میشدیم میخواستیم سیر بشویم ولی دیگر فکرش را نمیکردیم که این حلال است یا حرام است؟! فقط به فکر لذت بودیم. آن عاملی که باعث میشد که ما غذا بخوریم یا حرکتهای دیگری انجام بدهیم تا روز آخری که زنده هستیم در ما هست. آیا خود این عامل میگوید چه بخور یا چه نخور، تا حلال باشد و حرام نباشد؟ چه چیز گناه و چه چیز ثواب دارد؟ نه، خود این عامل نمیگوید حتما برو گناه بکن، میگوید کاری بکن لذت داشته باشد، حلال شد حلال، نشد حرام. چقدر؟ تا آنجایی که بتوانی. اگر ده مرتبه هم گرسنه شدی و اشتها داری باز هم بخور! سایر نیازهای زندگی هم همین طور است. این عوامل، طبیعی است. این که چه وقتی اشتها داشته باشم بستگی به عوامل طبیعی دارد و در اختیار من نیست. رشد بدنی، شرایط محیط، آب و هوا، عوامل ارثی و... مقدمه میشود برای کارهای بعدی انسان. در همهی این حالات عاملی درون من هست که میگوید این خواستهها را ارضاء کن. این همان من یا «نفس» است. این خواستههایی هم که هست خودبخود شر نیست، بالاخره خوردن در افطار و سحر هم هست، ثواب هم دارد، ارضاء غرائز دیگر هم بعضی اوقات مستحب یا حتی واجب است. خودش فی نفسه امر شری نیست.
عوامل شر
شر از آن جا پیدا میشود که خواستههای مختلفی که در وجود ما هست با هم تعارض پیدا میکند. اگر من نیرویم را صرف بخشی از اینها بکنم بخش دیگر محروم میماند؛ این یک عامل شر است. عامل دیگر این است که اگر زیاد به ارضای غریزهای بپردازند، نمیگذارد غرایز دیگر شکوفا بشود. همهی غرایز ما در یک زمان شکوفا نمیشود. غریزهی خوردن و آشامیدن از اول هست، بعد از چندی غریزهی بازی پیدا میشود، بعد از بازی است که خواستههای دیگری در شخص بیدار میشود. بعضی خواستههای انسان هست که مقدماتی میخواهد تا شکوفا شود و در ابتدا همه آن را درک نمیکنند، انسان باید به یک حدی از بلوغ برسد. ارضای بعضی غریزهها آن بلوغهای انسانی و عقلانی را به تاخیر میاندازد. ارضاء زیاد شهوات شکم و دامن مانع میشود از اینکه غرائز عالیتر و پاکتر در انسان رشد کند و شکوفا شود. به علاوه، هر چه قدر انسان بیشتر به غرایزش پاسخ مثبت بدهد حریصتر و علاقهاش بیشتر میشود. فرض کنید انسان دلش میخواهد به منظرهی زیبایی نگاه کند، دفعهی اول نگاه میکند لذتی میبرد ولی برای دفعهی دوم خیلی حریصتر است که نگاه کند، بار سوم باز حریصتر؛ به جایی میرسد که دیگر معتاد میشود، نمیتواند نگاه نکند! کار به جایی میرسد که آن خواستههای عالیتری که برای انسانهای بالغتر هست؛ یعنی بلوغ عقلی و انسانی (نه بلوغ حیوانی) شکوفا نمیشود. در صورتی که انسان آفریده شده است برای این که آنها رشد کند.
لذت دانی، لذت عالی
بعضی میگویند این «نفس اماره» که شما میگویید میخواهد گناه کند، خب، خواستهی خودش است، یک نیاز است!اماره بودن به سوء از آن جهت است که در ابتدا خواستههایی مشترک بین انسان و حیوان است و اینها تحت اختیار انسان هم نیست. این طور نیست که خود وجود این احساس بد باشد یا به طور کلی ارضائش بد باشد. خدا چیزی را لغو نیافریده است. اگر لذت فی حد نفسه بد بود، خدا این قدر به انسان وعده نمیداد که روز قیامت در بهشت چه لذتهایی داری. یک لذت از آن جهت بد است که مانع لذتهای عالیتر شود. این سوئی که نفس به آن امر میکند آن مواردی است که انسان را از خیرات بیشتری محروم میکند. این «اماره بالسوء» است یعنی میگوید یک کارهایی بکن، چون لذت دارد. من اجابت میکنم اما توجه ندارم به اینکه من را از لذتهای بالاتری محروم خواهد کرد.
رضایت محبوب
از آن طرف انسانها به جایی میرسند که بالاترین لذتشان این است که احساس کنند خدا از ایشان راضی است. در روابط عاطفی بین اشخاص هم گاهی عاشق طوری میشود که جز رضای محبوبش چیزی برایش لذت ندارد. یک نگاه رضایتآمیز محبوبش از همه چیز برایش ارزشمندتر است. «و رضوان من ا... اکبر» امام سجاد(ع) میفرماید: خدایا اگر رضایت تو در این باشد که بدن من تکه تکه شود و در آتش بسوزد؛ رضای تو برای من لذیذتر است. یک اشکال خواستههای مشترک بین انسان و حیوان این است که مرز ناشناسند، میگوید: چیزی بخورم سیر بشوم، حلال یا حرام فرقی نمیکند! و نتیجه این میشود که انسان را از درک لذتهای بالاتری مثل لذت از رضایت الهی محروم میکنند.
ادب عبودیت
نکتهای دیگر را هم به آن اضافه کنید! قرآن کریم آیهای دارد که «ما اصابک من حسنه فمن الله و ما اصابک من سیئه فمن نفسک.» مضمونی هم در روایتی قدسی است از حضرت هادی(ع) که میفرماید: قال الله تعالی: «انا اولی بحسناتک منک و انت اولی بسیئاتک منی؛» کارهایی که تو انجام میدهی، قدرت تو نیست، قدرتی است که من به تو دادم. اگر ضرر داشت و گناه کردی، از ناحیهی انتخاب غلط خودت است. ادب عبودیت هم این است که آدم همیشه خوبیها را به خدا نسبت بدهد و بدیها را به خودش. این دو مطلب را ضمیمه کنید به این که نفس خواستههایی دارد که این خواستهها مرز نمیشناسد یا مفاسدی دارد که مزاحم با خواستههای دیگر میشود و جلوی رشد عقل و کمالات دیگر معنوی را میگیرد. وقتی به اینها توجه کردیم شما هرچه بدی و گناه ببینید، برگشتش به همین خواستههای نفسانی است و این که مفس اماره بالسوء است به همین معناست. با این مقدمه چند جمله از مناجات الشاکین را میخوانیم.
اوصاف نفس
الهی الیک اشکو نفسا بالسوء اماره،؛» معنی «اماره بالسوء» را عرض کردیم. ابتدا همین تحریک نفس است یعنی آدم را هل میدهد به سوی کارهای سوء. صیغه مبالغه هم از دو جهت توضیح دارد؛ یکی اینکه وقتی چیزی را میخواهد دست بردار نیست، یکی هم این که متعلقات امرش یکی و دو چیز نیست؛ مفاسد همهاش در یک خط نیستند. گناه شاخههای مختلفی دارد. به هر حال اگر من به نفس انقیاد پیدا کردم و به امرش گوش دادم؛ سریعا مرتکب گناه میشود. اما اگر مقاومت کردم عقب نشینی میکند.
«والی الخطیئه مبادره وبمعاصیک مولعه» حالا اگر یک بار گناه کردی، دست بردار نیست. هر باری که آدم به خواستهی نفس پاسخ دهد خواهش نفس قویتر میشود. این طور نیست که نفس ابتداء غضب خدا را بخواهد. نفس خواستهی خودش را میخواهد، ولی وقتی این خواسته قوی شد دیگر آدم اعتنا نمیکند که این حلال است یا حرام. تسلیم خواستههای نفس که شد کم کم حریص میشود و عملا در معرض سخط الهی قرار میگیرد. «ولسخطک متعرضه» این نتیجهی آن حریص شدن به گناه است.
«تسلک بی مسالک المهالک،» چنین موجودی که من را به سوء و معصیت دعوت میکند، مرا در معرض غضب و سخط خدا قرار میدهد، یک عاملی است که من را در راه هلاکت پیش میبرد. نتیجه چه میشود؟ راه هلاکت نتیجهاش هلاکت است. اما به این هم اکتفا نمیشود؛ آن چنان به هلاکت میافتم که هیچ کس دلش به حال من نمیسوزد.
«وتجعلنی عندک اهونهالک؛» اگر آدم جایی لغزش پیدا کند و زمین بخورد اشخاصی هستند که دلشان میسوزد و در صدد معالجه برمیآیند اما این خطی که نفس پیش پای من میگذارد و من را با سرعت در این مسیر به حرکت در میآورد؛ انتهایش این است که آدم هلاک میشود و خدا هیچ اعتنایی هم به او ندارد؛ خوارترین هلاک شونده میشود. هلاک میشود آن هم با خواری و ذلت. این دعاها جنبهی تربیتی و تعلیمی هم دارد؛ یعنی خوانندهای که متوجه میشود چه لغزشگاهها و خطرهایی در مسیر زندگیاش هست هم بیشتر به آن توجه میکند، هم خودش در صدد علاج بر میآید و هم از خدا میخواهد که حفظش کند.
«کثیره العلل» علت اینجا یعنی مرض و بیماری. کثیره العلل یعنی عیب و علتش زیاد است.
«طویله الامل؛» با این همه عیب، آرزوهای دور و دراز هم دارد که به هیچ وجه قانع نمیشود.
«ان مسها الشر تجزع، وان مسها الخیر تمنع؛» این همان است که در قرآن ذکر شده: «ان الانسان خلق هلوعا * اذا مسه الشر جزوعا * و اذا مسه الخیر منوعا؛» این صفات را به نفس نسبت میدهد. اگر خیری به او برسد و چیزی موجب رضایت و شادیاش بشود، سعی میکند این خیر را به خودش اختصاص دهد. هر چه مال و ثروت بیشتری داشته باشد حریصتر میشود. اگر به سختی و بلایی مبتلا شود، هیچ صبر و طاقتی ندارد. داد و فریادش بلند میشود. از هر مختصر چیزی که ناراحتی ببیند هزار جور شکوه و شکایت میکند. «میاله الی اللعب واللهو،» این نفس میل شدیدی به بازی و سرگرمی دارد. شاید دیده باشید بعضی بچهها را که از بازی کردن سیر نمیشوند. چند روز پیشتر در اخبار آمده بود: مردی در چین سه روز پشت سر هم بازی اینترنتی کرده تا همان جا جان داده است!
«مملوءه بالغفله والسهو؛» لازمهاش این است که وقتی انسان در یک چیزی متمرکز شد، از چیزهایی که مهم هست و باید در زندگی به آنها توجه کند غفلت میکند.
«تسرع بی الی الحوبه، وتسوفنی بالتوبه؛» وقتی پای گناه در میان میآید من را هل میدهد و میگوید عجله کن، اما وقتی صحبت از توبه میشود، میگوید: نه! حالا دیر نمیشود. امروز باشد تا فردا ببینیم چه میشود! از اول سال، نه، از شبهای قدر. انشاءا... محرم بیاید،...! پای توبه که میرسد تاخیر میاندازد؛ تسویف میکند اما صحبت گناه که میشود نمیگوید کمی صبر کن، میگوید سریعتر! در این قسمت حضرت سجاد(ع) به پیشگاه الهی عرض میکنند که خدایا از چنین موجودی پیش تو شکایت میکنم. یعنی باید توجه کنیم چنین عامل خطری در کمین ما هست و از خواستههای اصلیمان این باشد که خدا ما را از این خطرات حفظ کند. منبع
آنچه گذشت گزیدهای از سخنان آیه`ا... مصباح یزدی در دفتر مقام معظم رهبری است که در تاریخ 30/06/86 مطابق با نهم ماه مبارک رمضان 1428 ایراد شدهاست
در سخنرانی آیتا... مصباح یزدی مطرح شد
اشاره: آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان آیتا... مصباح یزدی در دفتر مقام معظم رهبری است که در تاریخ 28/06/86 مطابق با هفتم ماه مبارک رمضان 1428 بیان شده است.
همانطور که پیشتر اشاره شد برای این که انسان حالِ توبه و مناجات پیدا کند، باید با خدا به زبان استرحام سخن بگوید، زبانی که در همه دعاها و مناجاتها ملاحظه میشود. روح این زبان این است که انسان، نیاز شدید، فقر ذاتی و عجز و ناتوانیاش را در مقابل خدای متعال درک کند؛ چون این فقر است که رحمت را جذب میکند. جانی که احساس بی نیازی کند رحمت حق را جذب نمیکند. اگر حال عجز و ناتوانی و فقر و نیاز در انسان پدید آمد، آنگاه میتواند از شیوههای مختلفی برای استرحام بهره گیرد.
گفتنی است مفاهیمی که ما در ارتباطات با خداوند به کار میبریم، مفاهیمی است که در رابطه با انسانها مطرح میشود. فقط ما آنها را به نوعی تجرید و نقطه ضعفهایش را حذف میکنیم و به خدا نسبت میدهیم. برای مثال، این که میگوییم آدم وقتی معصیت خدا میکند، خدا بر او غضب میکند، تعبیر «غضب کردن» خدا، تعبیری است که متناسب با صفات واقعی الهی نیست، بلکه متناسب با ارتباط انسانها با همدیگر است، ولی ما چارهای نداریم جز این که در مقام سخن گفتن با خدا از این مفاهیم استفاده کنیم. روایتی از امام باقر(ع) هست که هر چه شما در باره خدا تصور کنید، این ساخته «وهم» شماست، «کلما میزتموه بأوهامکم فی ا‡دق معانیه مخلوق مصنوع مثلکم مردود الیکم»1 در واقع ما انسانها چیزهایی را برای خود کمال میدانیم که اگر آنها را نداشته باشیم نقص است. بنابراین این مفهوم را برای خدا نیز به کار میبریم. یعنی وقتی رحمت و غضب را به خدا نسبت میدهیم، اول رابطهای را بین خودمان با انسانهای دیگر تصور میکنیم، و بعد آن را به خداوند نسبت میدهیم. تصور کنید کسی تصادف کرده و از هوش رفته و مشرف به مرگ است. پس، از روی دلسوزی تصمیم میگیریم او را به بیمارستان منتقل کنیم. این حالت دلسوزی یعنی رحم. ولی خدا که دل سوختن ندارد. به هر حال، ما چارهای نداریم جز این که در رابطه خود با خدا از این مفاهیم استفاده کنیم. چرا که حقیقت آن ارتباط برای ما قابل فهم نیست، مگر این که کسی به کمال برسد، خدا پردههایی را از چشمش بردارد، حقایقی را به او بنمایاند و به مقاماتی شبیه انبیاء و اولیاء برسد، آن وقت یک شمهای از این حقایق را درک میکند، و گرنه انسانی که آن حقایق را درک نکرده است، چارهای ندارد و باید با همین مفاهیم ارتباط برقرار کند.
اما گفته شد برای ارتباط با خدا باید به زبانی صحبت کنیم که رحمت خدا را به جوشش آورد و به تعبیری کاری کنیم که استعداد دریافت رحمت خدا را پیدا کنیم. ما اگر بخواهیم کسی را بر سر رحم و شفقت بیاوریم چه میکنیم؟ گفتیم انسان وقتی کسی را در حالت ضعف و درماندگی ببیند، برای او دلسوزی میکند. پس ذکر درماندگیها، ضعفها و زیانها باعث میشود که مخاطب ما بر سرِ رحم بیاید. بنابراین برای طلب رحمت خدا باید از زبان استرحام بهره جست. یعنی از یک طرف باید ضعفهای خود را یادآوری کنیم و از طرف دیگر هم رحمت خدا را. در این صورت استعداد درک رحمت الهی را پیدا میکنیم.
صدا زدن خدا با کدام صفت؟
اما باید بعضی از صفات الهی را یادآوری کنیم که مقتضای آنها بخشش باشد. اگر فقط به صفت قهاریت خدا توجه کنیم، «امید رحمت» رشد نمیکند و آن حالِ مناجات تقویت نمیشود. باید صفاتی را که متناسب با رحمت و مغفرت و آمرزش است به یاد آورد و گفت. باید توجه داشت در دعاها و مناجاتها بیانات گوناگونی وجود دارد که به صورتهای مختلف به کار گرفته شده است. اگر دعاها و مناجاتهای بزرگ را مطالعه کنید، روح همه آن عبارات یکی است. گفتنی است مطالبی که در آیات قرآن، روایات و احادیث قدسیه درباره دعوت مردم به توبه وارد شده بسیار عجیب است. تعابیری چون: گناهکاران! از رحمت خدا ناامید نشوید، خدا همه گناهان را میآمرزد، جای تأمل و دقت دارد. در بعضی از احادیث قدسی وارد شده که خدای متعال به یکی از انبیاء بنی اسرائیل فرمود که به مردم بگو من چقدر انتظار برگشتن شما را بکشم و شما نیایید! خدا به این زبان بندههای گنهکارش را دعوت میکند. در حدیث قدسی دیگری داریم که اگر مردم میدانستند که چقدر من از توبه کردنشان خوشحال میشوم، از شوق جان میدادند! تصور کنید یک مسافری در بین راه از مرکب خود پیاده میشود تا استراحتی کند و خوابش میبرد. وقتی بیدار میشود میبیند که مرکبش رفته است و هیچ اثری از آن نیست. آن قدر میگردد تا ناامید میشود و تن به مرگ میدهد. ناگهان چشم باز میکند و مرکبش را میبیند چه قدر خوشحال میشود؟ به هر حال، انسان وقتی میخواهد رحمت خدا به جوشش آید، باید نهایتِ زبان استرحام را به کار گیرد، یعنی روح را آماده دریافت رحمت الهی کند. این دو عامل یعنی توجه به ضعف خود و رحمت خداوند است که همیشه میتواند رحمت خدا را جذب کند. اگر انسان ذلّت و بیچارگی، هیچی و نیستی خود را بهتر درک کند و از طرف دیگر رحمت خدا را بهتر درک کند، آن گاه رحمت خداوند به جوشش میآید. باید توجه داشته باشیم اگر خداوند به انسانی، به اندازه همهی اقیانوسهای روی زمین نعمت دهد، از خزانهی او سر سوزنی کم نمیشود. خزانههای خدا لا یتناهی است. «وَ اِن مِن شَیءٍ اِلاَّ عِندَنا خَزائِنُه؛»2ُ هر چیزی که شما تصور کنید خزینههای آن نزد ماست، بنابراین درک رحمت و لطف الهی و ضعف و ذلت خود سبب ریزش و جوشش رحمت خداوند میشود. پس کسی که میخواهد مناجات کند باید این زبان را یاد بگیرد و به کار ببرد. از بزرگترین منتهایی که اهلبیت(ع) بر ما دارند این است که این زبان را به ما یاد میدهند. اگر دعاها و مناجاتهای آنان نبود، نمیدانستیم که باید با خدا چگونه سخن بگوییم. اکنون به ادامه مناجات تائبین میپردازیم:
بعد از اعتراف به گناهان، حالا به صفاتِ خدا توجه میکند. صفاتی که متناسب با درخواست آمرزش باشد: ا‡سألُکَ یا غافِرَ الذَّنبِ الکَبیرِ؛ ای کسی که گناه بزرگ را میبخشی.
وَیا جابِرَ العَظمِ الکَسِیرِ؛ ای کسی که استخوان شکسته را بهبودی میبخشی.
ا‡ن تَهَبَ لی مُوبِقاتِ الجَرائِرِ، وَتَستُرَ عَلَیَّ فاضِحاتِ السَّرائِر؛ گناهانِ تباهکننده و هلاکتزا را ببخش. آن رسواییهایی را که در درون من هست و اگر کسی آنها را بداند پیش همه مردم رسوا میشوم، آنها را بپوشان و نگذار دیگران اطلاع پیدا کنند.
وَلا تُخلِنی فی مَشهَدِ القِیامَهِِ مِن بَردِ عَفوِکَ و مَغفِرَتِکَ؛» در عرصه قیامت که عطش بر مردم غالب است، و آنان نسبت به عفو و مغفرت تو نهایت تشنگی را دارند، من را از خنکای عفو خودت محروم نکن.
وَلا تُعِرنی مِن جَمیلِ صَفحِکَ وَسَترِک؛ در آن عالمی که ما از خاک برمیخیزیم و در صحنه قیامت حاضر میشویم، و زشتیهای اعمال ما بر انداممان ظاهر است، بدن عریان را که با انواع زشتیها و زخمها و آلودگیها آمیخته شده است با زیباییهای گذشت، بپوشان و آن را از صفح و رحمت خودت عریان مگذار.
الهی ظَلِّل عَلی ذُنُوبی غَمامَ رَحمَتِکَ؛ گناهان چونان کویر تفتیدهای است، ابر رحمتت را بر این کویرِ خشک ببار، سایه این ابر را بر این زمین بینداز.
وَا‡رسِل عَلی عُیوبی سَحابَ رَا‡فَتِکَ؛ ابر را‡فت و مهربانی خودت را بر عیوبِ من ببار.
الهی هَل یَرجِعُ العَبدُ الآبِقُ الاّ الی مَولاه؛ُ درست است که تو خدایی، اما من آن بنده گنهکارم، آن بنده فراری، غلط کردم که از پیشگاه تو فرار کردم. خیال کردم وقتی اطاعت خدا را نمیکنم، آزاد میشوم، ولی دیدم که هر جا بروم باز اسیرم. فقط در پیشگاه تو است که اطاعت، عین آزادی است. خدایا! من غلام و بردهای هستم که از آقای خودش فرار کرده است، اما اکنون میدانم که هیچ جایی برای من جز پیشگاه تو وجود ندارد و من هیچ چارهای جز برگشت به سوی تو ندارم. مگر میشود عبد آبق جایی جز خانه مولایش برود؟
ا‡م هَل یُجیرُهُ مِن سَخَطِهِ ا‡حَدٌ سِواه؛ُ هیچ کس از غضب و سخط مولا او را نجات میدهد غیر از خود مولا؟
الهی ان کانَ النَّدَمُ عَلَی الذَّنبِ تَوبَهًِ، فَانِّی وَعِزَّتِکَ مِنَ النَّادِمینَ؛ خدایا اکنون که من این ذلت را دارم و تو صفاتی داری که مقتضای آنها عفو و مغفرت و رحمت است، من چه کنم که مشمول رحمت تو شوم؟ آیا کار دیگری جز دعا کردن، توبه و استغفار کردن از من بر میآید؟ توبه مگر این نیست که انسان از گذشته پشیمان شود؟ اگر توبه پشیمانی است، به عزت و جلالت قسم که من پشیمانم.
وَان کانَ الاِستِغفارُ مِنَ الخَطِیئَهِِ حِطَّهًِ، فَانِّی لَکَ مِن المُستَغفِرینَ؛ اگر استغفار موجب ریزش گناهان میشود، ببین چگونه لباس استغفار به تن کردهام.
لَکَ العُتبَی حَتَّی تَرضی؛ این یک تعبیر بسیار لطیفی است. تصور کنید میان دو نفر رابطه عاطفیای وجود داشته باشد و این رابطه با بیوفایی یکی از آن دو به هم بخورد. پس از چندی آن شخص متوجه اشتباه خود شود و بفهمد چارهای جز عذرخواهی ندارد، چه میکند؟ به دوست خود میگوید: هر چه تو بگویی راست میگویی، میگویی: بیوفایم، هستم، هر چه میخواهی مرا سرزنش کن، اما مرا ببخش و بیامرز. لَکَ العُتبَی حَتَّی تَرضی؛ آنقدر مرا سرزنش کن تا راضی بشوی!
الهی بِقُدرَتِکَ عَلَیَّ تُب عَلَیَّ؛ خدایا تو را به قدرتت قسم میدهم که توبه من را بپذیر.
وَبِحِلمِکَ عَنِّی اعفُ عَنِّی؛ خداوندا تو را به حلمت قسم میدهم که از گناه من درگذری.
وَبِعِلمِکَ بِی ارفِق بِی؛ تو را به علمت قسم میدهم که با من مدارا کن، ملایمت کن و سختگیری نکن.
الهی ا‡نتَ الَّذی فَتَحتَ لِعِبادِکَ باباً الی عَفوِکَ سَمَّیتَهُ التَّوبَهَِ؛ خدایا تو خود دری را به روی بندگان باز کردی که به سوی عفوت رهنمون میشود و آن را توبه نام نهادی. این کاری است که خود کردی، اگر نگفته بودی که من توبه شما را میپذیرم، ما چه میدانستیم و چه امیدی داشتیم؟ تو خودت این باب را باز کردی.
فَقُلتَ تُوبُوا الی اللهِ تَوبَهًِ نَصُوحا؛ً خود تو این در را باز کردی و دعوت کردی و فرمودی که وارد شوید و فرمودی اگر برای ترک گناه تصمیم جدی داشته باشید، همه شما را میببخشم. اکنون که تو در را به روی من باز کردی، من میخواهم از این در استفاده کنم. آری من آمدهام دعوت تو را اجابت کنم.
الهی ان کانَ قَبُحَ الذَّنبُ مِن عَبدِکَ فَلیَحسُنِ العَفوُ مِن عِندِکَ؛ خدایا تو ممکن است بگویی که من کار زشت کردم، بد کردم، رفتارم زشت است، اما من میگویم: عفو که خوب است، گذشت که زیباست. من بدم، تو خوبی کن. اگر گناه از بنده زشت است، بخشش از مولا زیباست.
الهی ما ا‡نا بِأوَّلِ مَن عَصاکَ، فَتُبتَ عَلَیهِ؛ خدایا من نخستین کسی نیستم که گناه کردم، تو از این بندهها بسیار داری، سالها گناه کردند، بعد توبه کردند و تو پذیرفتی، من هم یکی از آن بیشمارم.
در اواخر دعا به الحاح متوسل میشود، یعنی انواعِ صفاتِ خدا را که بیشتر در آمرزش مؤثر است ذکر میکند و با اصرار و الحاح مناجاتش را خاتمه میدهد.
یا مُجیبَ المُضطَرِّ؛ ای کسی که بیچاره و درمانده را اجابت میکنی. مضطر کسی است که دیگر هیچ چارهای ندارد. مثل کسی که تمام توانش را در دریا از دست داده و در حال غرق شدن است. تو آنی که به فریاد مضطر هم میرسی.
یا کاشِفَ الضّرِّ؛ ای کسی که هر زیانی را برطرف میکنی. چرا که فرمود: «اِن یَمسَسکَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلا کاشِفَ لَهُ اِلاَّ هُوَ»3 اگر ضرر و زیانی به شما میرسد، هیچ کس جز خدا نمیتواند آن ضرر را از شما برطرف کند، «وَ اِن یُرِدکَ بِخَیرٍ فَلا رادَّ لِفَضلِهِ.»
استَشفَعتُ بِجُودِکَ وَکَرَمِکَ الَیکَ؛ من جود و کرم خودت را در پیشگاه تو شفیع قرار میدهم.
وَتَوَسَّلتُ بِحَنانِکَ وَتَرَحُّمِکَ لَدَیکَ؛ حنان یعنی نهایت مهربانی، یعنی مهربانی مادر. یعنی به واسطه آن مهربانی تو، به تو توسل میجویم، یعنی من آن را‡فت و نهایت عطوفت و مهربانی تو را واسطه قرار میدهم.
فَاستَجِب دُعائی؛ دعای من را بپذیر و قبول کن.
وَلا تُخَیِّب فیکَ رَجائی؛ امیدی را که من به تو دارم، ناامید نکن. من گنهکارم، کارم زشت است، پلیدم، اما به تو امید بستهام، آیا زیبا نیست امید کسی را که به تو امید بسته، بر آورده کنی؟ آیا زیباست ناامیدش کنی؟ من امید به تو بستم و جای دیگر امیدی ندارم.
وَتَقَبَّل تَوبَتی، َکَفِّر خَطِیئَتی، گناهان ما را جبران کن.
بِمَنِّکَ وَرَحمَتِکَ یا ا‡رحَمَ الرَّاحِمینَ.»
در سخنان آیتا... مصباح یزدی مطرح شد
اشاره: آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان آیهِ ا... مصباح یزدی در دفتر مقام معظم رهبری میباشد که در تاریخ 24/06/86 ایراد شده است.
مناجات تائبین
اولین مناجات از مناجاتهای پانزدهگانه صحیفه سجادیه مناجات تائبین است. کلمه توبه در لغت عربی به معنی بازگشت است. اما در عرف و ادبیات ما هر بازگشتی را توبه نمیگویند. بازگشت از راه خطا به راه صواب؛ این توبهای است که به انسان نسبت داده میشود. در قرآن کریم کلمه توبه به خدا هم نسبت داده شده است. توبه وقتی به عبد نسبت داده میشود با «الی» (تاب الی الله) و وقتی به خدای متعال نسبت داده میشود با «علی» (تاب علیه) متعدی میشود. در اصل معنا هر دو به معنی رجوع است منتها توبه عبد این است که از گناه به صواب رجوع میکند و توبه خدا بر عبد این است که رحمتش را به عبد باز میگرداند. در ترجمه فارسی «تاب علیه» را توبه پذیرفتن معنا میکنند ولی اصل معنایش این است که خدا رحمتش را به آنها برمیگرداند.
در معنی توبه این نکته لحاظ شده است که انسان باید به طرف خدا برود. فطرت اصلیاش اقتضا میکند که به سوی خدا حرکت کند. وقتی که در این مسیر فطری انحراف پیدا میشود توبه این است که به راه راست برگردد.
این بازگشت از لغزش به حکم عقل برای هر انسانی ثابت است. وقتی عقل توجه پیدا کند به اینکه آدم راه عوضی رفته میگوید: باید برگردد. اما اینکه این وجوب، وجوب شرعی است یا وجوبی که عقل وجوب آن را کشف میکند، بحثهایی کلامی است که پرداختن به جزئیات این بحث اکنون خیلی ضرورت ندارد.
اراده توبه
باید توبه کرد؛ خیلی وقتها خوشمان نمیآید که این حرفها را بشنویم! اگر فکر کنیم میفهمیم که باید دست از گناه کشید و از راه خطا برگشت. هم عقل میگوید و هم شرع. اما بسیاری از اوقات آدم حال و انگیزهای قوی برای توبه پیدا نمیکند. چه کار باید کرد تا آدم اراده توبه پیدا کند؟ و چرا در حال عادی از انسان چنین ارادهای بر نمیخیزد؟ توبه چگونه شروع میشود؟ چه چیز مانع از توبه کردن میشود؟
بدون شک توبه یک حالت اختیاری است و هیچ کس مجبور نمیشود توبه کند. کار اختیاری تابع اراده آدم است. باید اراده کنیم که توبه کنیم. اما اراده گزافی نیست. این جور نیست که هر وقت برای هر کاری دلش خواست اراده کند. اراده بعضی چیزها خیلی ساده است و مقدماتی ندارد. راحت میتوانم حرف بزنم یا سکوت کنم. خیلی مؤونهای ندارد. نه توابع زیادی دارد و نه آثار زیادی بر آن مترتب میشود. ولی همه ارادهها این طور نیست.
مقدمات اراده
وقتی ما در حالات خودمان دقت کنیم و ارادهمان را بکاویم، میبینیم اراده یک کاری که پیدا میشود مقدماتی دارد. اگر این مقدمات پیدا بشود اراده از انسان سر میزند. اگر این مقدمات نباشد اراده هم تحقق پیدا نمیکند. معمولاً اراده به این شکل تحقق پیدا میکند که ابتدا آدم چیزی را میداند یا اگر نمیدانست یاد میگیرد، فرض بفرمایید به طور اتفاقی پیچ رادیو را باز میکنید از رادیو که دارد راجع به خوراکیها صحبت میکند که خوردن سبزیجات و میوهها چقدر مفید است یاد میگیرید؛ یا میدانستید اما فراموش کرده بودید و توجه نداشتید. تصمیم میگیرید امشب افطار نان و پنیر و سبزی بخورید. یا در غذایتان سبزی باشد یا از میوهجات استفاده کنید. مقدماتش از اینجا شروع شد که شما توجه پیدا کردید به فایده سبزی خوردن. این قدم اول است که آدم بداند کاری مفید است. اما گاهی آدم چیزی را یاد میگیرد ولی بعد امور دیگری مانع میشود و فراموش میکند. وقت غذا خوردن که میبیند چلوکباب فعلاً آماده است و غذای لذیذی است یادش میرود که بنا بود سبزی بخورد.
پس قدم دوم این است که چیزی را که آدم میداند تا موقع عمل در ذهنش نگهدارد و در ذهنش زنده باشد. شرط دیگری هم دارد که تکوینی است و آن این است چیزی که آدم فایدهاش را میداند، میلی هم به انجام آن داشته باشد؛ در غیر این صورت باز انگیزه انجام دادن آن را پیدا نمیکند.
ولی گاهی با این که میدانیم یک چیزی فایده دارد، چندان کار مشکلی هم نیست، زحمتی هم ندارد، بی میل هم نیستیم، ولی در عین حال انگیزه انجام آن کار را پیدا نمیکنیم. دقت که بکنیم میبینیم کار و یا یک میل دیگری مانع از این کار شده است. لذت دیگری غالب است. با این که هر دو هم حاضر است اما آن یکی را ترجیح میدهد چون از آن بیشتر لذت میبرد. به طور طبیعی وقتی دو تا لذت برای انسان تزاحم داشته باشد میرود سراغ آن لذتی که بیشتر و قویتر است.
چه کار باید کرد؟
اگر بخواهیم توبه کنیم باید چه کار کنیم؟ اول باید بدانیم که توبه چقدر خوب است بعد این دانسته خودمان را در ذهن زنده نگهداریم و توجه به آن داشته باشیم. چیزی هم مزاحم این نباشد. ولی با این که میدانیم توبه خوب است اقدام نمیکنیم. به امروز و فردا میاندازیم و به اصطلاح «تسویف» میکنیم. شیطان ما را فریب میدهد میگوید: یک مقدار تأخیر، حالا دیر نمیشود. گاهی جوانها میگویند که حالا وقت جوانیمان است لذت خودمان را ببریم پیر که شدیم توبه میکنیم! سرّش چیست که آدم اراده توبه کردن از او متمشی نمیشود؟ اول آنکه آن علم خیلی جدی نیست. آدم یقین ندارد و شیطان آدم را به شک میاندازد؛ پس باید سعی کنیم آن قدم اول را محکم برداریم. درست فکر کنیم و باور کنیم که توبه کار خوبی است. سپس همیشه تا موقعی که موفق به عمل شویم، این فکر را زنده نگهداریم و نگذاریم فراموش بشود.
بعد ببینیم چه چیز مانع از این میشود که توبه کنیم. دود سیگار دود کثیفی است، بدبو و متعفن است، همه پزشکان دنیا میگویند ضرر دارد، در رادیو و تلویزیون میگویند و در روزنامهها مینویسند، اما ضررهای گناه این جور نیست. هر گناهی را ما باورمان نیست که این قدر بد است. مخصوصاً وقتی که لذتهای آنی و لذتهای شدیدی هم دارد. اینجا باور کردن این که توبه حتماً چیز خوبی است و واجب است و باید این کار را انجام داد و ترک آن ضرر دارد، مقداری مشکل است. مثال من برای سیگار بود. کسانی که عادت به سیگار دارند خیلی سختشان است ترک کنند، اینجا خیلی سختتر است؛ چون ضرر گناه محسوس نیست.
بسیاری از گناهان است که آدم ضرر آنها را به زودی درک نمیکند. ضرر آنها را بیشتر از راه بیانات شرعی و آیات و روایات و یا دلایل عقلی و این چیزها باید بفهمد. باید باور کند که گناه ضرر دارد و متقابلاً مبارزه با گناه و توبه کردن اهمیت زیادی دارد. گاهی ممکن است صد مرتبه صیغه استغفار را هم بخواند اما اراده توبه از او متمشی نمیشود چون در قدم اولش سست است. یقین ندارد که گناهان واقعاً ضرر دارند.
پشیمانی، اصل توبه
بعضی گفتهاند این دانستن خودش جزء توبه است. مرحوم فیض(ره) میفرماید: توبه از سه چیز تشکیل شده است: اول علم؛ علم داشته باشد به این که گناه زیان دارد و بر عکس توبه مفید است. باید یک حالت تألم و حال پشیمانی هم پیدا کند که چرا من کاری کردم که این همه ضرر داشت و بعدش تصمیم بگیرد که جبران کند.
ولی خود ایشان هم میگوید: ظاهراً این نکته دوم از لحاظ تحلیل مفهومی قویتر باشد که توبه همان است که آدم تصمیم بگیرد که دیگر گناه نکند و برگردد. وقتی بر میگردد که از کار قبلیاش پشیمان شده باشد. اصلاً توبه همان پشیمانی است. مقدمهای دارد و مؤخرهای. اول باید بداند، بعد پشیمان شود و بعد تصمیم بگیرد که دیگر نکند.
این پشیمانی ندارد؟
به هر حال توجه به ضرر گناه و اینکه توبه میتواند اثر گناه را جبران کند نقش بسیار مؤثری دارد. اگر آدم متوجه شود غذایی که خورده است مسموم بوده، در گوارشش اثر سوء میگذارد بعد سردرد میگیرد و سپس مریض میشود. اول چیزی که برای آدم پیدا میشود یک حالت تأثری است. ناراحت میشود چرا چنین کردم چرا دقت نکردم تا غذایی سالم تهیه کنم. اگر باور داشته باشد که آن غذا موجب مسمومیتش شده، این باور مریضش میکند و چند روز از راحتی او کم میشود خواه ناخواه پشیمان میشود. حالا بعضیها سریع التأثر هستند و خیلی زود ناراحت میشوند و اوقاتشان تلخ میشود. اما هر عاقلی وقتی بفهمد کاری کرده است که برایش ضرر داشته از کار خودش پشیمان میشود.
ما باید باور کنیم که گناه چیزی است که سمی را وارد روح ما میکند و خواه ناخواه یک بیماری روحی برای ما ایجاد میشود. ممکن است قابل علاج باشد. خب هر بیماری بدنی هم معمولاً قابل علاج است ولی این باعث نمیشود آدم پشیمان نشود. اگر توجه پیدا کند با این گناهی که کرده است خیلی ضرر کرده؛ اول اینکه عمری را تلف کرده که دیگر بر نمیگردد. ساعتی را که به گناه پرداخته میتوانست به جای آن به عبادتی بپردازد، خدمتی برای انسانی انجام بدهد، به عیادت مریضی برود و... اما وقتش را تلف کرد و صرف گناهی کرد. نشست به تماشای یک فیلم مبتذل. سرمایهای را مفت آتش زد، این پشیمانی ندارد؟ سرمایهای که آدم میتوانست به فاصله یک ساعت عبادت یک قصر بهشتی برای خودش بخرد و الی الابد از آن استفاده کند اگر مفت از دست بدهد و آن را بسوزاند، پشیمانی ندارد؟
اول اینکه عمر را سرمایهای باید بداند که اگر از لحظههای از دست رفته آن درست استفاده میکرد و قدر میدانست حتی با دو رکعت نماز، پاداشش به حساب نمیآمد و با هیچ چیزی از لحاظ ارزش قابل مقایسه نبود. برای دو رکعت نماز پنج دقیقه وقت صرف کردید اما پاداش این تا بینهایت برای شما در بهشت محفوظ است. این بهای پنج دقیقه وقت ما است!
دوم اینکه نه تنها این را مفت از دست دادم بلکه در مقابلش چیزی خریدم که آن بلای جانم است، عذابی خریدم که اگر این عذاب جبران نشود الیالابد خواهد بود. در مقابل آن ثواب، عذابش هم همینطور است. عذاب اگر بماند و از آن گناه توبه نشود روز قیامت همیشگی خواهد بود.
به جای این که از این سرمایه سودی ببرم، زیانی کردم که اگر آن را جبران نکنم الی الابد دامنگیر من خواهد بود. اگر به اینها توجه کنم حتماً حالت پشیمانی برایم پیدا میشود و اگر آدم پشیمان شد اولین اثرش این است که فعلاً ترک کنم و دیگر مرتکب نشوم و بعد تصمیم بگیرم که بعداً هم انجام ندهم چون این ضرر را همیشه خواهد داشت. بعد اگر کاری که کردم آثارش هنوز باقی است، سعی کنم آثار آن را بر طرف کنم. مثلاً اگر نمازی را ترک کردهام یا درست نخواندهام، قضایش را به جا بیاورم. اگر مال کسی را بیجا تصرف کردهام بروم و جبرانش کنم؛ این میشود توبه.
در عین حال اگر بگویم خب، باشد، از فردا توبه میکنم، نشانه این است که قضیه را جدی نگرفتهام، باورم نیست که ضرر داشته است. اگر بدانم که این غذا مسموم است، میگویم: امروز میخورم و از فردا دیگر نمیخورم؟! هیچ عاقلی چنین کاری می کند؟ مگر این که آنچنان انسان در دام شیطان اسیر شده باشد یا آنچنان به آن عادت کرده باشد که نتواند به راحتی آن را رها کند.
خدایا! مددی
به هر حال آن قدرتی که ما داریم و توانی که خدای متعال به ما داده در مقابلش هم عوامل مزاحمی وجود دارد. ولی مؤمن میتواند از همان وقت بگوید: خدایا! به فریادم برس. اگر این را جدی بگوید، در همان حال خدا به کمکش میآید. و اگر مثل ما شیعیان راه توسل به اولیای خدا را هم بلد باشد دیگر خیلی راهش آسانتر میشود. بنابراین بعد از این که ما درباره ضرر گناهان فکر کردیم اولین قدمی که باید برداریم توجه به خداست. خدایا به ما کمک کن تا این گناه را ترک کنیم، تا توبه کنیم. البته اگر این حال را هم پیدا نکنیم این جور نیست که اصلاً نتوانیم ترک گناه بکنیم، ولی سخت است. اگر کمک و توفیق الهی شامل حال آدم بشود خیلی کارش آسان میشود. اگر ما بفهمیم گناهی که مرتکب شدیم چقدر قلب مقدس ولی عصر(عج) و قلب فاطمه زهرا(س) را ناراحت کرده است، انگیزه بیشتری پیدا می کنیم که زودتر ترک کنیم. غیر از اینکه به خودمان ضرر زدهایم، کاری کردهایم که دل بزرگانی مثل ائمه اطهار (علیهم السلام) به درد بیاید. توجه به اینها باعث میشود که انگیزه انسان برای تصمیم بر ترک گناه و توجه قوی به خدا شود. امیدواریم به برکت توسل به اهل بیت خدای متعال توفیق توبه نصوح به همه ما مرحمت بفرماید. منبع